ظهور عجیب راست‌گرایی

مجله لایف زندگی «نکبت‌بار» در کنتاکی را بی‌هیچ پرده‌پوشی‌ به تصویر کشید. برخی از عکس‌ها کلبه‌ها و خانه‌های کوچکی را نشان می‌دادند که اینجا‌و‌آنجا پراکنده‌ بودند و صنعت زغال‌سنگ ویرانشان کرده بود، مانند آبادی‌هایی در زمینی لم‌یزرع. از بین این عکس‌ها، احتمالا آن‌هایی که دلمان را به درد می‌آورند و هیچ‌گاه از ذهنمان پاک نمی‌شوند عکس‌هایی هستند که از فضاهای شخصی‌تری مثل اتاق خواب‌ و نشیمن‌ گرفته شده‌اند و صورت‌ نوزادان بیمار و مادران جوان را به تصویر می‌کشند. با دیدن این تصاویر، آدم ممکن است با خودش فکر کند که اینجا چه دنیای خشن و بی‌رحمی است.

بسیاری از افرادی که دومینیس تصویرشان را ثبت کرده - که همه‌شان هم سفیدپوست‌ بودند- تحت حمایت اجتماعی بودند یا بالاخره به طرق دیگری به آنها کمک می‌شد. اما این کمک‌ها در مقابل فروپاشی اقتصادی‌ای که «آپالاشیا» را ویران‌ می‌کرد آن‌قدرها موثر نبود و استخراج سطحی [زغال‌سنگ] منجر به بیکاری و تخریب بیشتر محیط‌زیست شده بود. راه‌حلی که دولت جانسون پیشنهاد کرد بازآموزی شغلی، تحصیلات بیشتر و زیرساخت‌های جدید بود. مجله لایف تاکید داشت تا زمانی ‌که این برنامه‌های حیاتی‌تر ضمیمه حمایت‌های اجتماعی نشوند، تنها چیزی که اهالی آپالاشیا می‌توانند به آن امیدوار باشند «زندگی‌ای است که از آنها در برابر گرسنگی محافظت می‌کند، اما از عزت‌نفس و امید محروم می‌سازد».

چهار ماه بعد، جانسون شخصا به این منطقه سفر کرد و این بار فردی به نام تام فلچر ناخواسته تبدیل به نماد این کارزار شد؛ او پیش ‌از این تجربه کار در معدن زغال‌سنگ و کارخانه چوب‌بری را داشت، اما اکنون بیکار بود. در عکسی که مجله تایم منتشر کرد، جانسون و فلچر بر روی پله‌های کلبه کوچک فلچر ایستاده‌اند، زبان بدن و لباس‌های متفاوت آنها نشانه فاصله اجتماعی‌شان بود.

آغازبه‌کارِ کارزار مبارزه با فقر با سروصدای زیادی همراه بود، اما درنهایت نتوانست به اهدافش برسد و این ناکامی چندان توجهات را به خود جلب نکرد. در آپالاشیا، دولت‌های ایالتی کمک‌ها را به‌شدت بوروکراتیک کردند که همین باعث شد مشکلاتی در نحوه هزینه‌کردها به وجود بیاید و بودجه در معرض سوءاستفاده برای اهداف دیگر قرار گیرد. فرمانداران ایالت‌ها، که اغلب نزدیک‌ترین متحدان صنعت بودند، بین «خارجی‌ها» -مانند جوانانی که در برنامه داوطلبان آپالاشیا که در ابتدا موفق بود فعالیت داشتند- و کسانی که قرار بود این خارجی‌ها به‌شان کمک کنند، تفرقه انداختند.

پس از کارزار مبارزه با فقر، نسل‌های متوالی از حل‌کنندگان مشکلات به وجود آمدند که کمتر از دولت فدرال قدرت داشتند، اما به همان اندازه مطمئن بودند که تخصص و تلاش‌هایشان جهان را سامان خواهد بخشید. آنها نیز شکست خوردند. از اواسط دهه ۱۹۷۰، به‌ویژه در دوران اوباما، کمیسیون منطقه‌ای آپالاشیا، که در سال ۱۹۶۵ توسط کنگره ایجاد شده بود، تمرکز کرد بر روی کمک‌های مالی به «شراکت عمومی - خصوصی» و آموزش‌های شغلی برای مشاغلی که آنجا وجود نداشتند و اگر هم وجود داشتند، درآمد خوبی نداشتند. نه فلچر و نه فرزندانش هرگز از فقر رهایی نیافتند. آپالاشیا تا رقابت‌های ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ جایی در سیاست آمریکا نداشت، تا اینکه برخی به این باور جذاب اما نادرست متوسل شدند که این منطقه کانون سیاست‌های سمی‌ای است که در خلال کارزار ریاست‌جمهوری ترامپ ظهور کرد.

در ماه‌های پس‌از انتشار کتاب مرثیه هیل‌بیلی نوشته جِی. دی. ونس، توفانی رسانه‌ای شکل گرفت مبنی‌بر اینکه مردم آپالاشیا -که نماینده موجهی برای طبقه کارگر سفیدپوست به‌طور کلی نبودند- به کشور اعلام جنگ کرده‌اند. این روایت حاوی بخشی از حقیقت بود؛ برخی از بخش‌های این منطقه که طرفدار دموکرات‌ها بودند، یا اینکه طرفداران دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان در آنها به یک میزان بودند، به‌‍طور کامل طرفدار جمهوری‌خواهان شدند. اما این روایت به‌شدت درباره تعداد و قدرت رأی‌دهندگان آپالاشیا در مقایسه با سایر پایگاه‌های قدرت ترامپ در شهرها و حومه‌های مرفه، مانند استتن آیلند، اغراق کرد.

رسانه ملی و تحلیلگران در انتخابات ۲۰۲۰ به این روایت چندان اعتماد نکردند، اما در انتخابات ۲۰۲۴ بعد‌از اینکه ترامپ ونس را به‌عنوان معاون خود منصوب کرد ظاهرا این روایت دوباره مقبولیت یافت. ونس از زمانی که نماینده ایالت اهایو در مجلس سنا شد، خود را رهبر نخبگان راست جدید معرفی کرد - جنبش راست جدید از نظر اجتماعی محافظه‌کارتر و در بسیاری از جنبه‌ها به‌لطف ارتباطاتش با مردان فوق‌ثروتمند در فناوری، مانند پیتر تیل و مارک آندریسن، قدرتمندتر است. با وجود این، تشکیل کنوانسیون ملی جمهوری‌خواهان در انتخابات ۲۰۲۴ حکایت از آن دارد که ونس هنوز به قدرت آپالاشیا به‌عنوان نمادی سیاسی اعتقاد دارد. او در حرف‌هایش مدام به مادربزرگش و حرف‌هایش که آمیخته به بصیرتی کهن و روستایی است اشاره می‌کند -بعد‌از انتشار کتاب ونس، مادربزرگش هم انگشت‌نمای همگان شد.

همه اینها در راستای مطالب کتاب جدید آرلی راسل ‌هاکشیلد جامعه‌شناس، با عنوان «غرور به یغما رفته: فقدان، شرم و ظهور راست‌گرایی»، است.‌ هاکشیلد را بیشتر با کتاب غریبه‌هایی در سرزمین خویش (۲۰۱۶) می‌شناسند که مطالعه‌ای است درباره اعضای جنبش تی‌پارتی در حومه لوئیزیانا، منطقه‌ای که از مدت‌ها پیش طرف‌دار جمهوری‌خواهان بوده است.

اما او در کتاب جدیدش به حامیان ترامپ در شهرستان پایک در ایالت کنتاکی پرداخته است؛ مردم این شهرستان قبلا طرف‌دار دموکرات‌ها بودند، اما حالا طرف‌دار جمهوری‌خواهان شده‌اند. این شهرستان بخشی از حوزه انتخابیه پنجم این ایالت است؛ این حوزه انتخابیه دارای بیشترین درصد جمعیت سفیدپوست در کشور است و از نظر فقر در رده دوم قرار دارد و تقریبا نزدیک شهرستان بریثیت، محل تولد ونس، است.‌ هاکشیلد در پی فهمیدن این است که از سال ۲۰۰۸ چه‌چیزی باعث اقبال سریع شهرستان پایک به راست‌ها شده است، با‌وجود‌اینکه این شهرستان از سال ۱۹۳۲ در همه انتخابات‌ها، به‌جز دو مورد، به دموکرات‌ها رای داده است.

کتاب «غرور به‌یغمارفته» در کنار دو کتاب جدید دیگر درباره افکار سیاسیِ سفیدپوستان فقیر و روستایی قرار می‌گیرد: «فقر سفیدپوست‌ها؛ چگونه افشای اسطوره‌ها درباره نژاد و طبقه می‌تواند دموکراسی آمریکایی را دگرگون کند». نوشته «ویلیام باربرِ »کشیش و جاناتان ویلسون-هارتگروو، و «خشم سفید‌پوست‌های روستایی: تهدیدی برای دموکراسی آمریکایی» نوشته تام شالر و پل والدمن. این کتاب‌ها می‌خواهند پیام‌های سیاسی و تاثیرات آنها را بررسی کنند و ببینند کجاها افراط‌گرایی پذیرفته یا پس زده شده است. همچنین هر سه این کتاب‌ها به بُعد احساسی سیاست نیز می‌پردازند - اینکه احساساتی مانند شرم، کینه، کرامت و غرور چگونه به شکل‌گیری نگرش سیاسی کمک می‌کنند و چگونه خود این احساسات نیز به‌واسطه نگرش سیاسی شکل می‌گیرند.

با توجه به اینکه ونس اکنون قصد دارد افسانه پسر لاابالی را دوباره زنده کند، مهم است که ما این روایت را به‌درستی درک کنیم. همان‌طور که باربر به بهترین شکل ممکن اشاره کرده است، باید واقعیت‌های زندگی آمریکایی‌های سفیدپوست فقیر را بشناسیم، به‌درستی دریابیم چه کسی مقصر است و مسیری حقیقی برای پیشرفت ارائه دهیم. در سال‌های اخیر، ناپایداری اقتصادی و رکود سیاسی در برنامه‌های مربوط به توسعه همواره در آپالاشیا رو به افزایش بوده است. بخشی از این منطقه اکنون با سطحی از فقر که تقریبا غیرقابل‌ تحمل است و بیماری‌های همراه با آن که پیوند نزدیکی با افسردگی دارند دست‌وپنجه نرم می‌کند، از جمله اعتیاد گسترده به مواد مخدر. ‌

هاکشیلد در سال ۲۰۱۸ به شهرستان پایک سفر کرد. او می‌خواست توضیحی برای این مساله پیدا کند که چرا افرادی که این شرایط و پیامدها را تجربه می‌کنند دموکرات‌ها را رها کرده و جمهوری‌خواهان را پذیرفته‌اند.  او پاسخش را در قالب اصطلاح «پارادوکس غرور» توضیح می‌دهد؛ پارادکس غرور عبارت است از فاصله بین انتخاب‌های سیاسی‌ای که «فرصت‌های اقتصادی» را شکل می‌دهند و «باور فرهنگی فرد درباره مسوولیت دسترسی به این فرصت‌ها». به عبارت دیگر، ایدئولوژی فردگرایی - نسبت‌دادن مسوولیت تمام موفقیت‌ها و شکست‌ها به خود فرد - مردم را وادار می‌کند که ناکامی‌های ساختاری را ناکامی‌های خود ببینند. این امر موجب می‌شود آنها میل نداشته باشند به سیاست‌هایی رای دهند که ممکن است بر سرمایه‌داری وحشی‌ای که در حال نابود کردن منطقه است لجام بزنند.

به عقیده‌ هاکشیلد، احساسات ناشی از شرم باعث می‌شوند آنها در برابر پیام‌های سیاسی آسیب‌پذیر شوند، پیام‌هایی که آنها را تشویق می‌کنند که فکر کنند دموکرات‌ها غرور آنها را به یغما برده‌اند. هاکشیلد، به عنوان جامعه‌شناس، بیشتر به‌خاطر مطالعه رابطه بین احساسات، ارزش‌ها و هویت شناخته می‌شود. او اخلاق را از معادله خارج می‌کند و ترجیح می‌دهد با سوژه‌ها به شیوه خودشان تعامل داشته باشد و سپس از داستان‌های آنها نتیجه‌ای اجتماعی بگیرد. در کتاب غرور به یغما رفته، او مفهوم «داستان عمیق» را از کتاب غریبه‌هایی در سرزمین خویش وام می‌گیرد: آنچه فرد حقیقت می‌داند، روایتی که مستقل از واقعیت‌ها عمل می‌کند. او رتوریک پس‌از ۲۰۲۰درباره انتخابات به یغما برده شده را یکی از این داستان‌های عمیق می‌داند.

ترامپ از خود تصویری به‌عنوان قربانی -قربانی رسانه‌های لیبرال، دادستان‌های قانونی و تقریبا همه- ترسیم کرده و این‌گونه با حامیانش ارتباط برقرار می‌کند؛ با برقراری پیوند بین خود و حامیانش، آنها را برادران و خواهران خود می‌داند که آنها نیز قربانی‌اند.  در کنتاکی نیز‌ هاکشیلد نسخه‌ای از داستانی عمیق که در لوئیزیانا شنیده بود پیدا کرده است: جمعیت‌ عظیمی از مردم سفیدپوست کارگر صبورانه در صف انتظار رویای آمریکایی ایستاده‌اند که ناگهان گروه‌های اقلیت از آنها جلو می‌زنند؛ دموکرات‌ها این گروه‌های اقلیت را جلو می‌برند. در این لحظه، شخصیتی مانند ترامپ وارد می‌شود که به‌خاطر تمایلش به هدف قرار دادن دموکرات‌ها به خاطر سوءاستفاده از نظامی منصفانه از حمایت‌هایی برخوردار می‌شود. یکی از سوژه‌های‌ هاکشیلد از شهرستان پایک اعتراف می‌کند که ترامپ «نقص‌های آشکاری دارد، اما آنها را نادیده می‌گیریم، زیرا او یک قلدر خوب است، آن‌قدر قدرتمند است که می‌تواند جلوی قلدر بد بایستد»؛ منظور او از قلدر بد کسی است که امکان دزدی را فراهم می‌کنند. «او از شما محافظت می‌کند؛ او قلدر شماست».

افرادی که‌ هاکشیلد با آنها مصاحبه کرده غالبا ابزار ناراحتی می‌کردند از اینکه به آنها بگویند نژادپرست‌های «نفرت‌انگیز»؛ هیلاری کلینتون در سال ۲۰۱۶ به‌طرز زشتی این عبارت را به کار برد. این افراد از «جنگ دموکرات‌ها علیه زغال‌سنگ» نیز خشمگین بودند. هاکشیلد این را نمونه‌ای از داستان عمیق می‌داند و در جای‌جای کتابش نشان می‌دهد خشم نسبت به دموکرات‌ها غیرمنطقی است، روایتی احساسی که از دیدن حقیقت عاجز است.

منظور او تلویحا این است که رای مردم آپالاشیا علیه دموکرات‌ها رای علیه منافع خودشان است، علیه سیاست‌هایی که می‌توانند زندگی‌شان را بهبود ببخشند.‌ هاکشیلد خاطرنشان می‌کند «جو بایدن درباره اینکه ثروتمندان باید سهم عادلانه خود را بپردازند صحبت کرد و قانونی تصویب کرد برای تنظیم انحصارها، حمایت از اتحادیه‌های کارگری و افزایش مالیات یک درصد از جمعیت که بیشترین درآمد را دارند»، در‌حالی‌که «جمهوری‌خواهان … به سرمایه‌داری بدون کمک یا نظارت دولت ایمان بیشتری دارند … در ایالت‌هایی که تحت کنترل آن‌هاست، سرمایه‌داری بدون نظارت باعث شده آنها با مشکلات عدیده‌ای مواجه شوند». اما‌ هاکشیلد هیچ‌کجا سخنی از این به میان نیاورده که دموکرات‌ها مقصر عوامل اقتصادی‌ای هستند که مردم آپالاشیا را تحت فشار قرار داده‌اند، از جمله «دورسپاری، خودکارسازی و کاهش تعداد اتحادیه‌ها»؛ البته او درباره این عوامل توضیحات روشنی ارائه می‌دهد.

 در عوض، این کتاب به سازمان‌دهندگان ملی‌گرای سفیدپوست پرداخته است -به‌خصوص متیو ‌هایمباخ، رهبر پیشین حزب کارگر سنت‌گرا، گروهی نئونازی که او در سال ۲۰۱۵ تاسیس کرد و در گردهمایی اتحاد راست‌گرایان در شارلوتزویل در سال ۲۰۱۷ که به خشونت کشیده شد نقش اصلی داشت. ورود ‌هاکشیلد به شهرستان پایک همزمان بود با برنامه‌های ‌هایمباخ برای جذب ملی‌گرایان سفیدپوست آینده در قلب منطقه‌ای که طرفداران ترامپ اکثریت جمعیت را تشکیل می‌دادند؛ کتاب شرح تلاش‌های‌ هایمباخ در جذب این افراد است. مانند ترامپ، ‌هایمباخ نیز در کارزار جذب افراد از رتوریک قربانی‌بودن و غرور به یغما رفته استفاده کرد.

اما برخلاف ترامپ،‌هایمباخ به‌طور فاجعه‌آمیزی در انتقال پیامش به افراد شکست خورد. او فاقد انسجام، کاریزما، ارتباطات و به‌ویژه قدرت بود. در گردهمایی او جمعیت زیادی حضور نداشتند و درگیری‌هایی نیز در آن رخ داد؛ این امر باعث شد ‌هایمباخ از‌سوی افرادی که هدفش جذب آنها بود نادیده گرفته شود. ‌هاکشیلد شکست ‌هایمباخ را نتیجه دو هدف متضاد می‌‌داند. اول، دست‌کم‌گرفتن افراط‌گرایی، از‌جمله جدایی‌طلبی نژادی، به‌خاطر جذب افراد. دوم، ایجاد هم‌بستگی میان اعضای متعهد حزب راست‌گرای افراطی.

در نظر افراد، این گردهمایی شبیه رژه چندصدنفره‌ای بود که لباس نازی‌ها را پوشیده‌اند و می‌خواهند قبیله‌گرایی ساختگی‌شان را در میان خود و همچنین برای تماشاگران در پیک‌ویل، مرکز ایالت و شهری که معمولا سراسر آرامش است، به نمایش بگذارند.‌ هاکشیلد اشاره می‌کند که شرم فرهنگی ممکن است واکنش‌های محلی به این تظاهرات را تحت‌تاثیر قرار داده باشد. مثلا او می‌گوید افرادی که با آنها مصاحبه کرده است نسبت به کلیشه‌های رایج درباره مردم آپالاشیا - افرادی عقب‌مانده، بی‌سواد و نژادپرست - بسیار حساس بودند؛ همچنین درباره اینکه این تصورات چگونه در رسانه‌ها بازتاب داده می‌شوند نیز حساسیت بالایی داشتند. محلی‌ها بیزار بودند از اینکه با تظاهرات ‌هایمباخ مرتبط شوند و حتی قبل‌از راهپیمایی از این نمایش می‌ترسیدند و مطمئن بودند توجه منفی جلب می‌کند.

آیا برای این مردم مهم است که برنده‌شدن ترامپ در انتخابات از همان نوع نمایش است، یا آیا برایشان مهم است که هدف جنبش‌ هایمباخ تسریع در دستیابی به مجموعه‌ای از اهداف مکمل است؟‌ هاکشیلد در اینجا خیلی مبهم‌تر سخن می‌گوید، اگرچه او هشدار می‌دهد که «اگر فاشیسم به جریان اصلی زندگی آمریکایی وارد شود … این فاشیسم به‌صورت یونیفرم نازی‌ها و با نماد صلیب شکسته ظاهر نخواهد شد» یا «صرفا از طریق امور حاشیه‌ای نخواهد بود» بلکه «از طریق صندوق رأی» ظاهر خواهد شد. به‌راستی می‌دانیم که حامیان ترامپ در پایک‌ویل، مانند بسیاری از حامیان او در سراسر کشور، معمولا خود را از جنگ‌های فرهنگی که به نام آنها انجام می‌شود کنار می‌کشند.

در کتاب غرور به یغما رفته می‌بینیم وقتی راست‌گراهای آلترناتیو سر می‌رسند، آنها مراقب همسایگان سیاه‌پوست و مسلمان آسیب‌پذیر خود هستند، برخی حتی مسلح به نگهبانی می‌ایستند، درحالی‌که در دیگر زمینه‌ها به خطرات ضمنی سیاست‌های خود فکر نمی‌کنند. اگر به خط فقر نزدیک بوده‌ باشید، داستان‌های موجود در کتاب غرور به یغما رفته چندان عمیق نیستند. راهبرد دموکرات‌ها سال‌ها این بود که کاری به این‌جور مسائل نداشته باشند، پس وقتی شخصیتی سیاسی باعث می‌شود افراد فقیر احساس دیده‌شدن و قدرت کنند، مزیت قابل‌توجهی به دست می‌آورد.

در یک نقطه خاص، اینکه این افراد تا چه اندازه باور دارند که ترامپ سیاست‌هایی را پیش خواهد برد که زندگی آنها را به‌طرز قابل‌ملاحظه‌ای بهبود خواهد بخشد به نوعی نویز سفید تبدیل می‌شود. وعده‌ها نیستند که برای مردم جذابیت دارند، بلکه دیده‌شدن و به‌رسمیت‌شناخته‌شدن است که برایشان مهم است. با‌این‌حال، این لحظه فرصتی برای تحلیلگران فراهم می‌کند تا از اشتباهات گذشته بیاموزند و از برخی سردرگمی‌ها رهایی یابند. همان‌طور که شالر و والدمن استدلال می‌کنند، در تأملات امروزی درباره آپالاشیا نوعی برتری سفیدپوستان، هم در سطح منطقه‌ای و هم ملی، به چشم می‌خورد.

سوال مهم‌تر این است که دموکرات‌ها چه چیزی به سفیدپوستان فقیر آمریکایی ارائه خواهند داد. آیا آن‌ها، همان‌طور که باربر خواستار آن است، می‌پذیرند که افق تخیل سیاسی فعلی ما قادر به درک واقعیت‌های‌میلیون‌ها زندگیِ در آستانه بحران نیست؟ دموکرات‌ها چه فرصتی برای مواجهه عمومی دیرهنگام با حس عظیم شرم و غم که افراد فقیر در سراسر کشور به دوش می‌کشند فراهم خواهند کرد؟ استفاده از این شرم به‌مثابه ابزار راهبردی است که از مدت‌ها قبل‌ هر دو حزب آن را به کار گرفته‌اند و برای هر دو حزب منافعی داشته است.

به‌رسمیت‌شناختن این حقیقت برای دموکرات‌ها مزایایی به همراه خواهد داشت، همان‌طور که استراتژی‌های مشخصی برای ارزان‌ترکردن مسکن، افزایش دستمزدهای واقعی و گسترش دسترسی به خدمات بهداشتی، که به توانایی پرداخت فرد بستگی ندارد، نیز موثر خواهد بود. بدترین کاری که می‌توانند انجام دهند بازگشت به کلیشه‌های پیش‌پاافتاده درباره دستیابی به رویای آمریکایی است.

 منابع: بوستون ریویو، نشریه ترجمان

نویسنده: الیزابت کَت

ترجمه: فرشته هدایتی