خودکامگی با رای مردم

چه انگیزه‌ای باعث شد این کتاب را بنویسید؟

زمانی که دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودم، شاهد فروپاشی موجی از دیکتاتوری‌ها و جایگزینی آنها با دولت‌های منتخب بودیم. این موج که از آمریکای لاتین شروع شده بود، به اروپای مرکزی و شرقی و روسیه نیز رسید. آن دوران، دوران امیدبخشی بود. اگرچه نظام‌های منتخب نوپا، بی‌ثبات و گاهی شکننده بودند، اما بخش بزرگی از جهان در حال رویگردانی از حکومت‌های استبدادی بود.

اکنون، پس از چند دهه، تغییری به همان اندازه غافلگیرکننده، اما با خوش‌بینی کمتر، در حال وقوع است. دولت‌های منتخب در حدود بیست و چند کشور، به تدریج به سمت خودکامگی حرکت می‌کنند و گاه حتی با شتاب به این سو می‌روند. من وظیفه خود دانستم که برای درک این تحول غیرمنتظره تلاش کنم. به عنوان پژوهشگر سیاست تطبیقی، به خوبی از تفاوت‌های ملی، فرهنگی و اجتماعی آگاهم. اما نکته عجیب، شباهت راهبردهای این دولت‌های واپس‌گراست؛ راهبردهایی که ما آن را دستورالعمل (playbook) می‌نامیم. اگرچه همه آنها دقیقا یک کار را انجام نمی‌دهند، اما اغلب اهداف یکسانی را هدف می‌گیرند، از جمله مطبوعات، دادگاه‌ها، قوه مقننه، مخالفان سیاسی، بوروکراسی دولتی و دانشگاه‌ها. همچنین، وظیفه خود دانستم تا نشان دهم کدام راهبردهای مقاومت موثر بوده‌اند و جامعه مدنی، انجمن‌های حرفه‌ای، وکلا، کارمندان دولت و رأی‌دهندگان، هر یک چه نقشی می‌توانند در حفظ و بهبود دموکراسی ایفا کنند.

برای سال‌ها، دانشمندان علوم سیاسی معتقد بودند که دموکراسی‌های ثروتمند و پیشرفته، مانند ایالات متحده، عملا در برابر فرسایش دموکراسی مصون هستند. چرا این تصور اشتباه از آب درآمد؟

1 copy

در قرن بیستم، منبع اصلی بی‌ثباتی دموکراتیک، کودتاهای نظامی بود و از آنجا که کودتا در کشورهای ثروتمند پدیده‌ای بسیار نادر است، این دموکراسی‌ها امن به نظر می‌رسیدند. عامل قدمت دموکراسی نیز این تصور را تقویت می‌کرد؛ هرچه عمر یک دموکراسی بیشتر بود، احتمال فروپاشی آن کمتر تلقی می‌شد. در نتیجه، کشورهایی مانند ایالات متحده واقعا امن به نظر می‌رسیدند. البته دموکراسی ما نیز نقص‌های تاریخی و امروزی بسیاری داشت و برای برخی اقشار جامعه بهتر از دیگران عمل می‌کرد.

اما در قرن بیست و یکم، اوضاع دگرگون شده است. دموکراسی‌ها در سراسر جهان همچنان ممکن است قربانی مداخلات نظامی شوند، اما پدیده رایج‌تر، فرسایش دموکراسی یا عقب‌گرد دموکراسی است. در این حالت، یک رئیس‌جمهور یا نخست‌وزیر منتخب، خود دست به تضعیف نهادهای دموکراسی کشورش می‌زند. هدف آنها، افزایش قدرت قوه مجریه و تضعیف سازوکارهای پاسخگویی است. آنها پاسخگویی افقی را تضعیف می‌کنند. این نوع پاسخگویی در شرایط عادی از سوی قوای هم‌تراز حکومت، افشاگران فساد و نهادهای عمومی مستقل اعمال می‌شود. آنها همچنین پاسخگویی عمودی را نیز تضعیف می‌کنند که به معنای توانایی رأی‌دهندگان برای انتخاب سیاستمداران دلخواه و برکناری مسوولان ناکارآمد است.

در دنیای امروز که با فرسایش دموکراسی روبه‌روست، نابرابری درآمد در مقایسه با سطح درآمد یا ثروت ملی، عامل مهم‌تری برای سنجش تاب‌آوری یا فرسایش دموکراسی است. من به همراه الی راو از دانشگاه تک د مونتری، در یک پژوهش آماری میان‌کشوری روی تمام دموکراسی‌ها، به ارتباطی بسیار قوی میان نابرابری و خطر فرسایش دموکراسی دست یافتیم. سطح درآمد ملی یا میزان توسعه اقتصادی یک کشور بی‌تاثیر نبود، اما اهمیت آن از نابرابری کمتر بود. نکته جالب دیگر این بود که دریافتیم قدمت دموکراسی دیگر اهمیتی ندارد. در ایالات متحده، سطح بالای نابرابری، ما را با خطر فزاینده‌ای روبه‌رو کرده است و جایگاه ما به عنوان قدیمی‌ترین دموکراسی جهان نیز سپری در برابر این عقب‌گرد نیست.

شما به نابرابری درآمد به عنوان یکی از عوامل اصلی و ساختاری اشاره می‌کنید که دموکراسی‌ها را تهدید می‌کند. چرا نابرابری تا این حد خطرناک است، به‌ویژه وقتی می‌بینیم که وضعیت عمومی بیشتر گروه‌های اجتماعی در حال بهتر شدن است؟

نابرابری درآمد و ثروت، باعث سرخوردگی و ایجاد کینه نسبت به کسانی می‌شود که به نظر می‌رسد در این رقابت از دیگران جلو زده‌اند. این وضعیت همچنین به بی‌اعتمادی به نهادها و دوقطبی شدن فضای سیاسی دامن می‌زند. البته این احساسات همیشه خودبه‌خود در میان مردم شکل نمی‌گیرد، بلکه سیاستمداران جاه‌طلب از نابرابری برای تحریک خشم، بی‌اعتمادی و تفرقه استفاده می‌کنند. حاکمان خودکامه و مستبد از یک جامعه دوقطبی سود می‌برند. در چنین شرایطی، حامیان آنها نقض اصول دموکراسی را تحمل می‌کنند، چون به قدرت رسیدن رقیب را یک فاجعه می‌دانند.

حاکمان واپس‌گرا همچنین از بدبینی مردم به نهادها سود می‌برند. آنها به مردم می‌گویند نگران حمله رئیس‌جمهور به دادگاه‌ها، نظام اداری و دیگر نهادها نباشید، چون همه اینها از اساس فاسد و پوسیده هستند. من این راهبرد گفتاری را بی‌اعتبار کردن دموکراسی می‌نامم. در کتابم نشان می‌دهم که این راهبرد کارساز است. این روش، اعتماد به نهادها را از بین می‌برد و این ذهنیت پوچ‌گرایانه را ترویج می‌کند که باید همه چیز را به آتش کشید. پیام چنین حاکمی این است که همه چیز را نابود کنید و تمام قدرت را به من بدهید.

در ۳۰ تا ۴۰ سال گذشته، نابرابری در بیشتر دموکراسی‌های پیشرفته افزایش یافته است، با این حال، همه این کشورها دچار پسرفت دموکراسی نشده‌اند. چرا چنین مستبدانی فقط در برخی دموکراسی‌ها ظهور می‌کنند؟

این پرسش بسیار خوبی است. برای مثال، می‌توان گفت که شرایط عینی برای پسرفت دموکراسی در دوران ریاست‌جمهوری باراک اوباما نیز در آمریکا وجود داشت. اما اوباما برای سنت‌های دموکراسی و جمهوری‌خواهانه آمریکا احترام قائل بود، درحالی‌که ترامپ چنین نیست. بنابراین، حمله به نهادهای دموکراسی یک کشور، به فردی با ویژگی‌ها و جاه‌طلبی‌های خاص نیاز دارد.

از سوی دیگر، باید پرسید سیاستمدارانی که حاضرند نهادهای دموکراسی را از بین ببرند، چگونه به قدرت می‌رسند؟ آنها از تحولات مشخصی در نظام‌های حزبی کشورشان قدرت می‌گیرند. از نظر ایدئولوژی، حاکمان واپس‌گرا معمولا یا ملی‌گرایان قومی راست‌گرا هستند یا پوپولیست‌های چپ‌گرا. احزاب ملی‌گرای قومی راست‌گرا بیشتر در شمال جهانی ظهور کرده و به موفقیت انتخاباتی رسیده‌اند. زمینه رشد آنها این بود که احزاب سنتی سوسیال دموکرات در دهه‌های پایانی قرن بیستم از پایگاه رای طبقه کارگر خود فاصله گرفتند. همزمان، احزاب محافظه‌کار و طرفدار کسب‌وکار نیز به مدل‌های اقتصادی چسبیده بودند که باعث عقب ماندن گروه‌های کم‌درآمد می‌شد.

این ماجرا در جنوب جهانی متفاوت است، جایی که فرسایش دموکراسی بیشتر به دست پوپولیست‌های چپ‌گرا، مانند آندرس مانوئل لوپز اوبرادور در مکزیک یا جیکوب زوما در آفریقای جنوبی، صورت می‌گیرد. نکته اصلی این است که ظهور حاکمان واپس‌گرا هم به ویژگی‌های شخصی آنها و هم به بستر سیاسی بستگی دارد. این افراد باید تمایل به نابودی دموکراسی داشته باشند، اما در عین حال، محصول تحولات پیچیده‌ در نظام‌های حزبی و جوامع خود نیز هستند.

مدارای رأی‌دهندگان با این پسرفت دموکراسی نیز یک عامل کلیدی دیگر است. همان‌طور که در کتابم توضیح داده‌ام، برخی شرایط برای پسرفت دموکراسی در بریتانیا در دولت بوریس جانسون (۲۰۱۹ تا ۲۰۲۲) فراهم بود و جانسون بخش‌هایی از شیوه‌نامه‌ حاکمان واپس‌گرا را امتحان کرد. اما جانسون با افکار عمومی، حتی در میان رأی‌دهندگان حزب خودش، روبه‌رو شد و در نهایت حزبش او را مجبور به کناره‌گیری کرد. این وضعیت تضاد آشکاری با ماجرای دونالد ترامپ و پایگاه رای او دارد.

امروزه نابرابری تنها در تعداد انگشت‌شماری از کشورها رو به کاهش است. این وضعیت برای آینده دموکراسی چه معنایی دارد؟

اگر نابرابری به قدرت رسیدن حاکمان واپس‌گرا کمک می‌کند، شاید به نظر برسد که آنها انگیزه زیادی برای بهبود توزیع ثروت ندارند. اما ماجرا پیچیده‌تر از این است. برای مثال، اگر یک پوپولیست چپ‌گرا با شعارهای تند علیه ثروتمندان و وعده بهبود زندگی تهیدستان به قدرت برسد اما به وعده‌هایش عمل نکند، موقعیت خود را به خطر می‌اندازد. به همین دلیل، مشاهده می‌کنیم که چنین رهبرانی از قدرت خود برای بهبود توزیع ثروت استفاده می‌کنند. نمونه آن، لوپز اوبرادور در مکزیک است که حداقل دستمزد را افزایش داد، اما همزمان تلاش کرد تا استقلال دادگاه‌ها و نهاد ملی انتخابات را تضعیف کند.

انگیزه‌های ملی‌گرایان قومی راست‌گرا پیچیده‌تر است. قدرت آنها به ائتلافی از رأی‌دهندگان کم‌درآمد و صاحبان منافع تجاری وابسته است. در بعضی موارد، این حاکمان به سمت سیاست‌های حمایتی و افزایش هزینه‌های اجتماعی گرایش پیدا می‌کنند. اما در موارد دیگر، راهبردشان این است که برای مشکلات هواداران طبقه کارگر خود، گروه‌های دیگر مانند اقلیت‌های قومی، مذهبی، نژادی و مهاجران را مقصر جلوه دهند. نمونه بارز این رویکرد، دونالد ترامپ است. او از گفتمان ضدمهاجرتی استفاده می‌کند و در ظاهر از طبقه کارگر حمایت می‌کند، اما در عمل سیاست‌های مالی و اقتصادی را دنبال می‌کند که با بازتوزیع ثروت مغایرت دارد. به باور من، هنوز برای قضاوت زود است. مشخص نیست که آیا شکست ملی‌گرایان قومی راست‌گرا در بهبود توزیع درآمد، کشورها را بیشتر به سمت خودکامگی می‌برد، یا برعکس، باعث می‌شود رأی‌دهندگان آنها را کنار بگذارند و به احزاب میانه‌روتر بازگردند.

‌ با توجه به استدلال‌های کتابتان، به نظر شما دموکراسی آمریکا به کدام سو می‌رود و بهترین مسیر برای بازگشت به ثبات دموکراتیک چیست؟

در حال حاضر محبوبیت دونالد ترامپ کاهش یافته است، ضمن اینکه او همیشه یک رئیس‌جمهور با وجهه منفی پررنگی بوده است. سیاست‌های او و شیوه اجرای آنها نیز محبوبیتی ندارند. رأی‌دهندگانی که در سال ۲۰۲۴ به خاطر هزینه‌های زندگی، که خود بازتابی از نابرابری است، و همچنین تورم از ترامپ حمایت کرده بودند، اکنون ناامید شده‌اند. از طرف دیگر، او و حزبش تلاش می‌کنند پاسخگویی به مردم را تضعیف کنند. آنها می‌خواهند ارتباط میان عملکرد ضعیف خود و لزوم پاسخگویی در انتخابات میان‌دوره‌ای ۲۰۲۶ را از بین ببرند. برای این کار، از ترکیبی از انتشار اطلاعات نادرست درباره عملکرد اقتصادی و مهندسی گسترده حوزه‌های انتخاباتی در چندین ایالت استفاده می‌کنند.

اگر اقتصاد با افزایش تورم، بیکاری و رشد بسیار کند دچار بحران شود، حمایت از ترامپ و متحدانش ممکن است به شدت سقوط کند. در آن صورت، سازوکار پاسخگویی به مردم همچنان می‌تواند موثر واقع شود. به یاد بیاورید که محبوبیت جورج دبلیو بوش پس از ۱۱ سپتامبر به ۹۲ درصد رسید، اما در میانه جنگ نامحبوب عراق و بحران مالی جهانی، در پایان‌دوره ریاست‌جمهوری‌اش به ۲۲ درصد سقوط کرد. شاید مهم‌ترین مساله این نباشد که عدم محبوبیت شخصی ترامپ فراگیرتر شود.

 نکته مهم‌تر این است که بسیاری از آمریکایی‌ها متوجه شوند که عملکرد ضعیف او با از بین بردن نهادها و حقوقی مانند پاسخگویی و حاکمیت قانون، ارتباط مستقیم دارد.