مرور کتاب «درون ذهن اقتصاددانان: گفتوگوهایی با اقتصاددانان برجسته»
مصاحبه با پل ساموئلسون (فصل اول-قسمت اول)

در مقدمه این مصاحبه، ویلیام بارنت مینویسد: «در میان اقتصاددانان قرن بیستم، شاید هیچکس به اندازه ساموئلسون در شکل دادن به آموزش اقتصاد و زبان تحلیل اقتصادی نقش نداشته باشد. او کسی است که مرز میان نظریه کینزی و ابزارهای نئوکلاسیک را برداشت و از دل آن، اقتصاد کلان مدرن را پدید آورد.»
در آغاز گفتوگو، جان تیلور از او میپرسد که چگونه در جوانی به اقتصاد علاقهمند شد. ساموئلسون پاسخ میدهد: «همیشه به مسائل اجتماعی علاقه داشتم. در نوجوانی در شیکاگو بزرگ شدم و شاهد بودم که بحران بزرگ دهه ۱۹۳۰ چگونه زندگی مردم عادی را دگرگون کرد. بیکاری، صفهای طولانی نان و فروپاشی کسبوکارها چیزی نبود که بتوانی از کنارش بیتفاوت بگذری. آن تجربه مرا به فکر انداخت که چه نیروهایی چنین فاجعهای را رقم میزنند و چرا سیاستمداران نمیتوانند از آن جلوگیری کنند. اقتصاد برایم پاسخ به همین پرسشها بود.»
تیلور میپرسد: آیا در همان دوران، نظریههای کینز را شناخته بودید؟
ساموئلسون با لبخند میگوید: «نخستین بار که کتاب نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول کینز را خواندم، دانشجوی سال اول کارشناسی ارشد در هاروارد بودم. باید اعتراف کنم در ابتدا چیز زیادی از آن نفهمیدم! نثرش سنگین و مفاهیمش تازه بود. اما شهود پشت آن، درون من طنین انداخت: این ایده که بازارها همیشه خودتنظیم نیستند و دولت میتواند نقشی سازنده در تثبیت اقتصاد ایفا کند.»
او در ادامه توضیح میدهد: «استادان من در آن زمان، آلوین هانسن (Alvin Hansen) و جوزف شومپیتر (Joseph Schumpeter)، هر دو به نوعی بر من تاثیر گذاشتند. هانسن مفسر بزرگ کینز در آمریکا بود و شومپیتر ذهنی جرقهزن و تاریخی داشت. من از شومپیتر یاد گرفتم که باید اقتصاد را در بستر تکامل اندیشه و ساختارهای نهادی دید، نه صرفا در قالب فرمول.»
در پاسخ به این پرسش که آیا میان شومپیتر و هانسن تقابلی میدید، ساموئلسون میگوید: «بله، کاملا. شومپیتر به پویایی خلاق سرمایهداری باور داشت و از دخالت دولت گریزان بود، درحالیکه هانسن بر نیاز به سیاستهای ضدچرخهای (Counter-Cyclical Policies) تاکید داشت. من میکوشیدم از هر دو بیاموزم و میانشان پلی بزنم. در واقع، کاری که بعدها در کتاب درسیام انجام دادم، همین بود: ترکیب بینش کینزی درباره تقاضای کل با ابزارهای تحلیلی نئوکلاسیک.»
تیلور سپس از او درباره تاثیر فضای سیاسی آن دوران میپرسد. ساموئلسون پاسخ میدهد: «دهه ۱۹۳۰ دههای بود که همه چیز در حال فروپاشی بود. لیبرالیسم کلاسیک شکست خورده بود و نظامهای افراطی، از فاشیسم تا کمونیسم، در حال قدرت گرفتن بودند. برای بسیاری از ما در دانشگاه، اقتصاد نه فقط علم، بلکه مسوولیتی اجتماعی بود. میخواستیم راهی بیابیم که سرمایهداری را اصلاح کند، نه نابود.»
در بخشی از گفتوگو، تیلور از ساموئلسون درباره نخستین مقاله علمیاش میپرسد. او پاسخ میدهد: «نخستین مقالهام درباره نظریه رفاه بود. آنجا تلاش کردم میان مفاهیم کارآیی پرتویی و عدالت اجتماعی ارتباط برقرار کنم. بعدتر فهمیدم که اقتصاد، اگر فقط به کارآیی بپردازد و ارزشهای توزیعی را نادیده بگیرد، از اخلاقیات دور میشود.»
او سپس به دوران نگارش پایاننامه دکترای خود در هاروارد اشاره میکند که بعدها کتاب معروف Foundations of Economic Analysis شد: «در پایاننامهام میخواستم نشان دهم که میتوان اقتصاد را با اصول ریاضی و به ویژه نظریه بهینهسازی وحدت بخشید. ایده مرکزیام این بود که تقریبا همه مسائل اقتصادی را میتوان به مساله بیشینهسازی یا کمینهسازی تابعی از قیود فروکاست. در آن زمان چنین کاری تازگی داشت. برای من اقتصاد علمی بود که باید به همان دقت فیزیک در قالب مدلهای ریاضی بیان شود.»
تیلور در واکنش میگوید: برخی شما را متهم کردهاند که با این رویکرد، اقتصاد را بیش از اندازه به ریاضیات وابسته کردید.
ساموئلسون پاسخ میدهد: «این انتقاد را بارها شنیدهام. اما پاسخ من همیشه یکی بوده است: ریاضیات نه دشمن اقتصاد است و نه جایگزین شهود. ریاضیات، زبان وضوح است. به من اجازه میدهد فرضها و استدلالها را به دقت روشن کنم. مشکل زمانی آغاز میشود که افراد از ریاضیات برای پنهان کردن ناآگاهی خود استفاده کنند، نه برای شفافسازی.»
او با خنده میافزاید: «مارشال گفته بود باید ریاضی را در یادداشتها نگه داشت، اما من فکر کردم وقت آن رسیده که آن را به متن بیاوریم!»
در ادامه گفتوگو، تیلور از ساموئلسون درباره رابطهاش با میلتون فریدمن میپرسد. ساموئلسون با لحنی آمیخته به احترام و طنز میگوید: «فریدمن و من، شاید بیش از هر دو اقتصاددان دیگری در قرن بیستم، درگیر مناظره بودیم. او پولگرا بود و من بیشتر بر سیاست مالی تاکید داشتم. با این حال، میان ما احترام متقابل عمیقی وجود داشت. در واقع، اقتصاد از تضاد دیدگاه ما سود برد. همانطور که خودم گفتهام، اگر در یک مهمانی حرفی از فریدمن نمیزدم، میزبان فکر میکرد حالم خوب نیست!»
او در توصیف تفاوت رویکردشان میگوید: «فریدمن به قواعد ساده باور داشت، من به انعطاف هوشمندانه. او میگفت سیاست پولی باید مثل ساعت کار کند، من میگفتم باید با چرخهها سازگار باشد. در نهایت شاید تاریخ نشان دهد هر دو تا حدی درست میگفتیم.»
در این بخش از گفتوگو، ساموئلسون به نقش نظریههای انتظارات عقلایی (Rational Expectations) اشاره میکند و میگوید: «وقتی این نظریه در دهه ۱۹۷۰ مطرح شد، بسیاری از ما در ابتدا نسبت به آن تردید داشتیم. اما بعد فهمیدم که درون آن نکتهای مهم نهفته است: مردم احمق نیستند. آنها از سیاستها یاد میگیرند و واکنش نشان میدهند. این مفهوم با "نقد لوکاس" به اوج رسید. من با همه پیامدهایش موافق نبودم، ولی اهمیتش را انکار نمیکردم.» او ادامه میدهد: «درسی که از این مباحث گرفتم این بود که سیاست اقتصادی باید بر پایه نهادهای باثبات و انتظارات معقول طراحی شود. دولتها نمیتوانند مردم را برای همیشه فریب دهند. همانطور که کینز گفته بود، در بلندمدت همه ما مردهایم، اما در کوتاهمدت هم نباید خیال کنیم سیاستگذاری بیهزینه است.»
در بخش بعد، تیلور از او درباره دیدگاهش نسبت به اقتصاد کینزی در پایان قرن بیستم میپرسد. ساموئلسون پاسخ میدهد: «کینز انقلاب فکری قرن را رقم زد. اما هر انقلابی نیاز به بازسازی دارد. اقتصاد کلان مدرن، ترکیبی از کینز و والراس است؛ از یکسو تقاضای کل و از سوی دیگر تعادل عمومی. این همان چیزی است که من آن را "نئوکلاسیک-کینزی" مینامم.»
در ادامه به اقتصاد آموزش و نقش سیاستهای عمومی اشاره میکند: «دولت باید همانقدر که در تولید مداخله نمیکند، در آموزش و تحقیق سرمایهگذاری کند. سرمایه انسانی موتور رشد بلندمدت است، و بازار بهتنهایی آن را تامین نمیکند.»