مرور کتاب «درون ذهن اقتصاددانان: گفتوگوهایی با اقتصاددانان برجسته»
مصاحبه با پل ساموئلسون (فصل اول-قسمت سوم)
تیلور: یکی از حوزههایی که شما در آن تاثیر عمیق گذاشتید، نظریه رشد اقتصادی است. مقاله شما در سال ۱۹۵۸ درباره مدل سولو-ساموئلسون هنوز هم در برنامههای درسی اقتصاد تدریس میشود. چگونه به این موضوع علاقهمند شدید؟
ساموئلسون: «رشد همیشه برای من مسالهای محوری بوده است. اقتصاد کوتاهمدت درباره ثبات است، اما اقتصاد بلندمدت درباره امکان و امید. در دهه ۱۹۵۰، پس از بازسازی جنگ و آغاز عصر فناوری، پرسش اصلی این بود که چرا برخی کشورها سریعتر از دیگران رشد میکنند. من و رابرت سولو میخواستیم پاسخی تحلیلی برای این پرسش بیابیم. مدل ما بر دو ستون استوار بود: پسانداز و پیشرفت فناورانه. نتیجه ساده ولی ژرف بود: سرمایه فیزیکی بازدهی نزولی دارد، اما دانش، بازدهی فزاینده؛ پس منبع اصلی رشد، فناوری و یادگیری انسانی است.»
او مکثی کرده و ادامه میدهد: «اگر از من بپرسند مهمترین کشف اقتصاد در قرن بیستم چه بوده است، میگویم شناسایی نقش سرمایه انسانی و دانش در رشد بوده است. این همان چیزی است که بعدها اقتصاد جدید رشد (New Growth Theory) در قالب رسمیتری پروراند. خوشحالم که دیدم نسلهای بعدی مانند پل رومر و رابرت لوکاس این مسیر را ادامه دادند.»
تیلور میپرسد: شما در سالهای بعد درباره سرمایهگذاری و پویایی بازارهای مالی نیز کار کردید. آیا فکر میکنید بازارهای مالی کارآمدند؟
ساموئلسون پاسخ میدهد: «در دهه ۱۹۶۰ من برای نخستینبار فرضیه بازار سرمایه کارا (Efficient Market Hypothesis) را به صورت رسمی در قالب مدل تصادفی قیمتها طرح کردم. ایده سادهای بود: اگر اطلاعات به سرعت منتشر شود، هیچکس نمیتواند به طور نظاممند از بازار جلو بزند. بعدها یوجین فاما این نظریه را بسط داد و آزمونهای تجربی متعددی انجام داد. من هرگز نگفتم بازار کامل است؛ فقط گفتم پیشبینیناپذیر است.»
او با لبخند میگوید: «اگر بازاری پیدا کردید که بتوانید در آن بدون ریسک، سود قطعی ببرید، یا شما نابغهاید یا دادههایتان اشتباه است!»
در ادامه، تیلور از ساموئلسون درباره رابطهاش با کینز و شومپیتر میپرسد.
ساموئلسون توضیح میدهد: «من هرگز کینز را از نزدیک ندیدم، ولی در دهه ۱۹۴۰ با بسیاری از شاگردانش در ارتباط بودم. او ذهنی بینظیر داشت؛ ترکیبی از شاعرانگی و سیاستگذاری. شومپیتر را اما از نزدیک میشناختم؛ استادی بزرگ، پرشور و گاهی ترسناک. من از او آموختم که تاریخ اندیشه، جزئی از اقتصاد است نه حاشیه آن.»
تیلور میگوید: آیا با نظریه «تخریب خلاق» شومپیتر موافق بودید؟
ساموئلسون پاسخ میدهد: «بله، در اصلِ آن. نوآوری همیشه با ویرانی همراه است. اما شومپیتر گاهی در ستایش بیمهار سرمایهداری زیادهروی میکرد. من فکر میکنم جامعه باید مکانیسمهایی داشته باشد که رنج حاصل از تغییر را کاهش دهد. پیشرفت نباید قربانی بگیرد.»
او سپس با نگاهی به قرن بیستم میگوید: «اقتصاد در این قرن از رشتهای فلسفی به علم تجربی تبدیل شد. اما پیشرفت واقعی تنها در جایی رخ داد که نظریه و داده با هم تعامل کردند. من هرگز به جدایی میان اقتصاد نظری و تجربی باور نداشتم.»
تیلور میپرسد: شما تقریبا با تمام چهرههای بزرگ قرن همدوره بودهاید؛ از کندریک و توبین تا آرو و فریدمن. چه چیزی آن نسل را استثنایی میکرد؟
ساموئلسون میگوید: «دوره ما دوره مسالههای بزرگ بود: رکود، جنگ، بازسازی و پرسش از نقش دولت. اقتصاددانان ناگزیر بودند با واقعیت روبهرو شوند. دانشگاه و سیاست از هم جدا نبودند. به همین دلیل بود که اندیشهها اهمیت اجتماعی داشتند. امروز، با تخصصی شدن بیش از حد، خطر آن وجود دارد که اقتصاد به فنی ریاضی بدل شود بیآنکه به انسان مربوط بماند.»
او سپس با تاملی آرام ادامه میدهد: «اما خوشبختانه هنوز جوانانی هستند که میخواهند دنیا را بفهمند، نه فقط مدلها را.»
در بخشی از گفتوگو، تیلور درباره نقش تصادف در کشفهای علمی از او میپرسد.
ساموئلسون پاسخ میدهد: «من به شانس باور دارم، اما شانس فقط به ذهن آماده روی میآورد. بسیاری از ایدههای مهم من از خطا یا حاشیه یک محاسبه زاده شدند. مهم این است که کنجکاو بمانی و از اشتباه نترسی. همانطور که در علم فیزیک گفتهاند، اگر نتیجهات همان چیزی است که انتظار داشتی، احتمالا چیزی نیاموختهای.»
او در ادامه به لحن شوخ همیشگیاش بازمیگردد و میگوید: «وقتی جوان بودم فکر میکردم نوبل اقتصاد نقطه پایان است؛ وقتی گرفتم، فهمیدم تازه باید بیشتر توضیح دهم که چرا آن را گرفتم!»
تیلور از او میپرسد: به نظر شما نقش آموزش اقتصادی در قرن آینده چه خواهد بود؟
ساموئلسون پاسخ میدهد: «آموزش اقتصادی باید ذهن مردم را نسبت به پیامدهای تصمیمهایشان حساس کند. شهروندی که اقتصاد نداند، قربانی سادهای برای شعارهای پوچ است. هر رای، هر سیاست و هر انتخاب، اثری اقتصادی دارد. دموکراسی بدون فهم اقتصادی، ناپایدار است.»
او سپس به آرامی جمعبندی میکند: «در طول زندگیام بارها دیدم نظریههایی که روزی قطعی به نظر میرسیدند، جای خود را به نظریههای تازه دادند. این نشان میدهد اقتصاد، علم یقین نیست، علم تردید است. کار ما این است که تردید را دقیقتر کنیم.»
تیلور در پایان میپرسد: اگر بخواهید در یک جمله فلسفهتان را در اقتصاد خلاصه کنید، چه میگویید؟
ساموئلسون لبخند میزند و میگوید: «اقتصاد هنر مقایسه هزینهها و منافع است، نه در دنیایی کامل، بلکه در دنیایی واقعی و ناقص. هدف آن، یافتن بهترین مسیر ممکن است، نه مسیر بینقص. من همیشه گفتهام: اقتصاد، علم فروتنی است.»
تیلور میگوید: و اگر بخواهید پیامی برای اقتصاددانان جوان بفرستید؟
ساموئلسون پاسخ میدهد: «کنجکاو باشید، از تاریخ بیاموزید و به انسان نگاه کنید. مدلها را بسازید، ولی هرگز فراموش نکنید که پشت هر منحنی عرضه و تقاضا، خانوادهای، کارگری و امیدی نهفته است.»
او لحظهای سکوت میکند و جملهای میگوید که به خوبی خلاصه قرن فکری اوست: «اقتصاددان خوب کسی است که بتواند قلب و مغز را با هم به کار بیندازد.»
پایان فصل اول
* مصاحبهکننده