پایان نقش میانجی بیطرف

با تداوم جنگ در اوکراین و بیاعتمادی فزاینده به تعهدات امنیتی که از طریق ترامپ، در آمریکا اجرایی میشود، بودجه نظامی اروپا در سال ۲۰۲۵ از مرز ۴۵۰میلیارد دلار گذشت. در این پارادایم جدید، امنیت اروپا دیگر بر پایه تضمینهای ناتو نیست، بلکه بر توان بازدارندگی مستقل کشورها بنا شده است. بااینحال، این بازمسلحسازی شتابان با یک معمای عمیق روبهروست: از یک سو، برنامه «بازآرایی نظامی» کمیسیون اروپا با صندوق دفاعی ۱۵۰میلیاردیورویی، تلاشی جسورانه برای هویتبخشی به قدرت اروپای متحد به نظر میرسد؛ از سوی دیگر، این پروژه بزرگ با «شکاف تهدید» عمیقی میان اعضا مواجه است. مساله اینجاست اروپا اگرچه از نظر جغرافیایی کوچکتر از آن است که بتواند خود را در پناه یک دکترین امنیتی واحد و یکپارچه پنهان کند، ولی بزرگتر از آن هم هست که یک تهدید مشخص را صرفا تجربه کند: لهستان و کشورهای بالتیک خواستار تمرکز بر تهدید شرقی هستند، فرانسه و ایتالیا، آفریقا و خاورمیانه را کانون بیثباتی میدانند. این «بحران هویتی استراتژیک» تدوین یک دکترین دفاعی مشترک را دشوار ساخته است.
در سطحی عمیقتر، اروپا با یک «تضاد وجودی» میان ارزشها و منافع دست به گریبان است. بحران اخلاقی در صادرات تسلیحات بهخوبی این تنش را نمایان میسازد. آلمان با ارتقای کشورهایی مانند برزیل و سنگاپور به «شرکای ارزشی»، عملا معیارهای حقوقبشری را تحتالشعاع منافع اقتصادی قرار داده است. همزمان، اختلافات پاریس و برلین بر سر صادرات تسلیحات به عربستان سعودی، گویای یک دوگانگی حلنشده است: آیا اروپا میخواهد یک قلمرو ارزشمحور باشد یا یک بازیگر سختافزار قدرت در بازار جهانی سلاح؟
حالا اروپا در آستانه یک «بازتعریف قدرت» اجتنابناپذیر قرار دارد. این گذار سه مسیر محتمل پیش رو دارد: نخست، سناریوی «اتحادیه دفاعی ناتمام» که در آن، شکافهای داخلی و رقابتهای صنعتی (مانند تاخیرهای مکرر در پروژههای FCAS یا همان رزم هوایی آینده) مانع از تحقق یک قدرت یکپارچه خواهد شد و اروپا بهتدریج به حاشیه نظم جهانی رانده میشود.
همین پروژه رزم هوایی آینده، نمونه خوبی برای شناخت مشکلات اروپاست. این پروژه یکی از مهمترین پیچیدگیها در ترکیب فرهنگهای راهبردی و صنعتی متضاد فرانسه و آلمان، یعنی دو غول صنعت تسلیحات اروپاست. از یک سو فرانسه به طور تاریخی بر استقلال راهبردی و حاکمیت کامل بر توانمندیهای دفاعی خود تاکید دارد و داسو اویاسیون را به عنوان پیمانکار اصلی و معمار جنگنده NGF میداند. همچنین بر رهبری بیچونوچرای خود در این بخش پافشاری میکند. از سوی دیگر، آلمان که ایرباس را بهعنوان همتای خود در پروژه معرفی کرده، به دنبال یک مشارکت متعادل و مبتنی بر تصمیمگیری جمعی است. این کشور که بزرگترین حامی مالی پروژه محسوب میشود، تمایل دارد سهم صنایع خود را در فناوریهای کلیدی مانند «ابررزمی» و پهپادها افزایش دهد.
سناریوی دوم، «قدرت اقتصادی-اخلاقی» که در آن اروپا بر مدل سنتی خود - تمرکز بر نرمافزار قدرت، دیپلماسی چندجانبه و استانداردسازی - اصرار میورزد، اما در میدان رقابتهای ژئوپلیتیک خشن عصر ترامپ، نقش آن محدود و حاشیهای میشود.
این مسیر، بر حفظ نقش اروپا به عنوان یک «الگوی نظمبخش» در نظام بینالملل تاکید دارد؛ قدرتی که نه با پرتاب موشک، بلکه با تعریف استانداردهای فنی، وضع مقررات حفاظت از داده و صدور «بستههای اخلاقی» برای فناوریهای نوین، اعمال نفوذ میکند. در این پارادایم، بروکسل همچنان به ابزارهای کلاسیک خود مانند توافقنامههای تجاری ترجیحی، شرطمندسازی روابط اقتصادی به رعایت حقوق بشر، و رهبری در مبارزه با تغییرات اقلیمی متکی خواهد بود.
با این حال، خطر اصلی این است که این مدل در برابر واقعیتهای سخت ژئوپلیتیک عصر ترامپ شکننده باشد. تمرکز صرف بر «قدرت نرم» در جهانی که بازیگران آن کمتر به قواعد پایبند هستند، میتواند اروپا را به بازیگری «خوشچهره اما بیدندان» تبدیل کند. شاید هم برعکس، دنیا خیلی زود دوباره از عصر خشونت عریان خسته شده و به دامان قدرت نرم با مدل اروپایی بازگردد و در چنین شرایطی، اروپا بار دیگر نماد تداوم همکاری و ارزشهای اخلاقی شود.
سوم و چالشبرانگیزترین سناریو، تحقق «قطب مستقل اروپایی» است؛ قدرتی که توانسته تنش ذاتی بین منافع ملی و اتحادیهای، بین ارزشها و الزامات امنیتی، و بین وابستگی تاریخی به آتلانتیک و ضرورت استقلال راهبردی را مدیریت کند.
در تمامی این سناریوها بروکسل ناگزیر است میان حفظ هویت چندجانبهگرایانه خود و بقا در عصر جدید ژئوپلیتیک که با منطق تنش و یکجانبهگرایی تعریف میشود، یکی را انتخاب کند. این بحران هویتی بهوضوح در پرونده هستهای ایران تجلی یافت، جایی که اروپا با فعالسازی مکانیسم اسنپبک در اکتبر ۲۰۲۵، عملا به عمر توافقی که زمانی نگهبان آن بود، پایان داد.
این اقدام را میتوان نمونهای بارز از «خود-کنارهگیری برنامهریزیشده» دانست؛ اروپا که زمانی با دیپلماسی فعال و گفتوگو توانسته بود خود را بهعنوان بازیگری مستقل در میانه ایران و آمریکا تثبیت کند، در نهایت تسلیم فشارهای واشنگتن شد و با دستان خود، مهمترین ابزار نفوذش در تهران -یعنی نقش میانجی بیطرف- را نابود کرد. این شکست پیامی خطرناک به بازیگران بینالمللی فرستاد: که در عصر جدید، حتی اروپا نیز قادر به مقاومت در برابر اراده آمریکا نیست. حتی برخی تحلیلگران غربی این را آغازی بر پایان قدرت دیپلماسی اروپا بر تهران میدانند و معتقدند که این اقدام آخرین کارت اروپا در قبال ایران بود و پس از آن، نفوذ دیپلماتیک اروپا در تهران کاهش خواهد یافت. این واقعه تاریخی نشان میدهد که بروکسل، حداقل در کوتاهمدت، در حال از دست دادن جایگاه سنتی خود به عنوان تعادلبخش در معادلات جهانی است. شاید که در بلندمدت، بازی به نحوی وفق مراد اروپاییها بچرخد.
* پژوهشگر مسائل خاورمیانه