ایران در طول دههها دورههایی از آرامش نسبی اقتصاد و دورههایی از بیثباتیهای مخرب را تجربه کرده است. اگر منصفانه و عمیق به آنچه بر سر اقتصاد ایران آمده است نگاه کنیم، غیر از دهه۱۳۴۰ هیچ دوره فاقد درد و رنج اقتصاد کلان در تاریخ ایران پیدا نمیکنیم. اگر ما از شروع دهه۱۳۵۰ تاکنون تکنوکراتهای فرهیختهای داشتهایم که درد زخم بیثباتی را میفهمیدهاند و در حدی که مقدور بوده است، تلاش کردهاند سیاسیون را ترغیب کنند که اقتصاد را به سمت ساحل ثبات هدایت کنند، تلاش آنها نتوانسته است این زخم عمیق را درمان کند و شهروندان این سرزمین غنی، نه تنها رنج بردهاند که به تدریج بر رنج آنها افزوده شده است. مصیبت بزرگتر آن است که بخش بزرگی از این درد و رنج به بهانه آن بوده است که برای شهروندان رفاه ایجاد شود یا از کاهش رفاه آنها جلوگیری شود. اما نظام سیاستگذاری چگونه به این پدیده نگریسته و چگونه در پی حل آن برآمده است؟