دولت‌آبادی را تا این حد نگران ندیده بودم!

زرگر در یادداشتی درباره این دیدار نوشته است: «روبه‌روی هم نشستیم. ساعتی حرف زدیم. از همه جا و همه چیز. چقدر زمان زود می‌گذرد. بیست‌وشش سال قبل به بهانه برگزیده شدن احمد محمود در مهرگان یک عمر تلاش به اتفاق به خانه او رفتیم و از او که سخت بیمار بود، عیادت کردیم. دولت‌آبادی را بیش از سی سال است که می‌شناسم.

هرگز تا این حد دلواپس و نگران ندیده بودمش. در حرف‌ها و در نگاه نافذش، دلشوره و نگرانی از آینده این سرزمین موج می‌زد. هیهات! هشتاد و پنج سال عمر کنی، رنج و سختی بسیار بکشی، از عشق‌ها و امیدها و زیست‌بوم خود بنویسی، یک‌تنه به اندازه چند نویسنده اثر بزرگ و ماندگار خلق کنی و در مقابل هر روز عده‌ای بخواهند برای تو تعیین تکلیف کنند که چه باید بگویی و چه نباید بگویی و... دولت‌آبادی بیش از نیم قرن نوشته است.

دستان و انگشتانش دیگر نای نوشتن ندارند. گذر عمر و خستگی سال‌ها کار، تکیده‌اش کرده است، اما هنوز باصلابت و بلنداندیشه است، به بهبود روزگار و رونق زندگی مردم امید دارد، دلش برای همه جوان‌ها می‌تپد و به نگاه و قلم نویسندگان نسل نو دل بسته است. اما از آن چه بر ادبیات و اهل فرهنگ می‌رود خشنود نیست.

لحظه‌ای رنج فردوسی بزرگ در نظرم می‌آید؛ این بزرگ‌ترین چکامه‌سرای پارسی‌گو آنجا که می‌گفت بسی رنج بردم در این سال سی... فردوسی و دولت‌آبادی هر دو روستازاده‌اند، از خراسان بزرگ، یکی از روستای پاژ توس و دیگری از روستای دولت‌آباد سبزوار. فردوسی هزار سال قبل سروده بود: نمیرم از این پس که من زنده‌ام / که تخم سخن را پراکنده‌ام. و من هزار و یک سال بعد، از این کلام فردوسی وام می‌گیرم، به او نگاه می‌کنم و با خود می‌گویم: محمود دولت آبادی!

 تو تخم سخن را پراکنده‌ای / نمیری از این پس، که تو زنده‌ای

 قدر بزرگانمان را بدانیم.»