هنر، صبر و حوصله می‌خواهد

او سپس به پرسشی درباره اینکه در این رمان با شمس لنگرودی شاعر طرف هستیم یا شمس لنگرودی نویسنده، گفت: «اولین مطلبی که در کودکی نوشتم یک داستان پلیسی تحت تاثیر آلفرد هیچکاک بود. این داستان را برای اطلاعات هفتگی فرستادم. آنها هم نوشتند داستان به دستشان رسیده اما چاپش نکردند. من به این فکر نبوده و نیستم که شعر بگویم یا رمان بنویسم، در دوره‌ای احساس می‌کنم که باید شعر بگویم یا داستان بنویسم یا در دوره‌ای احساس می‌کنم باید موسیقی کار کنم.»

شمس لنگرودی افزود: «در فکر رمان‌نویسی نبودم اما آنقدر مسائل زیاد است که شعر گنجایشش را نداشت و باید بسط پیدا می‌کرد. نمی‌شد آنها را در شعر گفت. فرق شعر و داستان و تاریخ این است که شعر به کلیات می‌پردازد، تاریخ به جزئیات و داستان از جزئیاتی می‌گوید که ممکن است اتفاق بیفتد. البته دور از داستان هم نبودم و در دانشگاه داستان‌نویسی تدریس می‌کردم. الان بیشتر درگیر داستان‌نویسی هستم.»

او سپس درباره اینکه داستان لطافت شاعرانه هم دارد، گفت: «پل والری داستان را قبول نداشت و می‌گفت نوشتن جزئیات برای چیست؟ من در دوران جاهلیت این دید را داشتم و متوجه نبودم. در نوشتن داستان برایم اختصار کلمات مهم بود و می‌خواستم اگر چیز اضافه می‌نویسم، دلیل داشته باشد و جزئیاتی را بیان کنم که نقش موثری داشته باشد و در عین حال خوش‌آهنگ، شفاف و روشن باشد. در زمان نوشتن، شعر هم مدنظرم بود.

این شاعر و نویسنده همچنین در بخش دیگری با توضیح چرایی توجهش به حس‌های لامسه و بویایی گفت: «فکر می‌کنم در اشغال و کثافت هم زندگی وجود دارد؛ نمی‌توانیم بگوییم چیزی صددرصد خوب است یا بد است.»

او همچنین درباره نام این رمان، «می‌روم که به کنسرت برسم»، توضیح داد: «عقده موسیقی دارم. بچه که بودم عاشق موسیقی بودم و هنوز هم هستم. ما در شهر کوچکی زندگی می‌کردیم که هیچ کلاسی نداشت. یک کلاس کشتی کج داشت و یک پینگ‌پنگ. چون پینگ‌پنگ دوست نداشتم رفتم کشتی کج. شهر ما تنها یک موسیقی‌دان داشت؛ گاوداری به نام فیض که برای گاوهایش می‌نواخت. یکی دو بار پیشش رفتم و دیدم هرآنچه هم بلدم دارم فراموش می‌کنم. عقده موسیقی ماند و این نام عقده سرکوب‌شده من را نشان می‌دهد.»

شمس تاکید کرد: «گاه از من می‌پرسند اگر شاعر نمی‌شدی دوست داشتی چه‌کاره شوی؟ اگر شاعر نمی‌شدم، دوست داشتم موسیقی‌دان شوم. هنوز هم می‌گویم. البته سلیقه‌ام عوض شده است و الان راک دوست دارم.»

او درباره تنهایی‌ای که در این رمان جاری است، با بیان اینکه میان تنهایی و انزوا تفاوتی وجود دارد، گفت: «تنهایی دو حالت دارد؛ یا به خلوت تبدیل شود که خوب است، یا ممکن است به انزوا و مردم‌گریزی تبدیل شود که در این صورت بد است. انزوا مانند خوره آدم را می‌خورد. تنهایی موضوع بااهمیتی است اما مهم این است آدم به‌رغم تنها بودن منزوی نشود و به خلوت دست پیدا کند. خلوت را دوست دارم اما از انزوا گریزان هستم و از آن بدم می‌آید. انزوا شبیه مرگ است.»

به گزارش ایسنا، این نویسنده همچنین درباره نگاهش به شخصیت‌های زن این داستان گفت: «نگاهم خیلی اعتقادی نیست، قلبی است. احساس می‌کنم حق زنان خورده شده است، نگاهم ایدئولوژیک نیست، از فمینیسم و هر ایسم دیگری خوشم نمی‌آید.»

شمس درباره اینکه اگر بخواهد رمان را در یک جمله معرفی کند، چه می‌گوید، گفت: «سرخوردگی و از‌دست‌رفتگی به خاطر سنت و تنگ‌نظری.» 

او در توضیح جمله‌ای از رمان مبنی بر اینکه «زمان در زندان کند اما تند می‌گذرد» با اشاره به مدتی که در زندان بوده است، گفت: «در زندان یک بار داشتیم دور هم می‌خندیدیم. ناگهان به خودم آمدم و گفتم ما در زندان هستیم اما داریم می‌خندیم و به‌اصطلاح پوستمان کلفت شده است. آدم زود عادت می‌کند. در زندان تقویم و خودکار و این چیزها نداشتیم. یک ‌بار تازه‌واردی آمد و به او گفتم الان چه ماهی است؟ گفت بیست و چندم آبان. دیدم شش ماه است که زندان هستم اما انگار دو هفته بود. در زندان شب و روز مثل هم است و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. زمان خط مستقیم است و سریع می‌گذرد. اگر زندان افتادید، نگران نباشید، زود می‌گذرد. (با شوخی)»

در ادامه این مراسم شمس لنگرودی در پاسخ به اینکه چه توصیه‌ای به نویسندگان جوان دارد، گفت: «داستان‌های مطرح را با دقت بخوانید و به ساختار آنها توجه کنید. همچنین کتاب‌هایی را که به شما می‌گویند چطور داستان بنویسید، بخوانید. دیگر اینکه هنر، صبر و حوصله می‌خواهد زیرا دیربازده است. مراقب باشید، مدام سنگ‌اندازی می‌شود زیرا موفقیت شما را نمی‌خواهند و باید انرژی زیادی برای کسانی صرف کنید که ارزشی ندارند.» 

او سپس گفت: الان شعرهای بسیاری نوشته می‌شوند و نام سهراب سپهری را پایش می‌گذارند. در تمام مدت شاعری‌اش همه علیه او نوشتند و هیچ‌کس در دفاع از سهراب چیزی ننوشت. قابل مقایسه نیست؛ اما من هم در تمام دورانی که کار می‌کردم، همه علیه من نوشتند. روحیه‌ام خراب شده بود. یک‌ بار شعری از نیما یوشیج دیدم، تکانم داد و آن شعر را بردم انجمن خوشنویسان برایم تابلو کردند؛ «من به راهِ خود باید بروم،/ کس نه تیمارِ مرا خواهد داشت./ در پُر از کشمکش این زندگیِ حادثه‌بار،/ (گر چه گویند نه) هر کس تنهاست./ آن که می‌دارد تیمارِ مرا، کارِ من است.» شاملو در جایی گفته است «کار هنری کردن، تونل زدن در کوه‌ ناممکن‌هاست». سخت است. خیلی سخت است.

شمس در ادامه درباره تغییر نگرش خود به زندگی توضیح داد و گفت: «زندگی هیچ ارزشی ندارد اما ارزشمندتر از زندگی نیست. این خط‌مشی من است. مرگ تنها چیزی است که ارزش زندگی را نشان می‌دهد. خیلی چیزها بی‌اهمیت هستند اما ما به آنها اهمیت می‌دهیم درحالی‌که اهمیت ندارند. پذیرش را مسیر راه خودم قرار دادم.»