تکرار را تکرار نکن
کنار خیابان منتظر مسافر ایستاده بودم و سفر را لغو کرد مردی کتاب به دست کنار خیابان ایستاده بود
پرسیدم : کجا؟
گفت: منتظر تاکسی هستم.
گفتم : منم راننده اسنپم
با تعجب گفت : عجیبه برام
گفتم :من هم مسافرکشم، بیا بالا.» گفت: «ببخشید ولی من حتما باید سوار تاکسی بشم.»
گفتم : چه فرقی داره؟
گفت:آخه من قصههای تاکسی را می نویسم، برای همین باید سوار تاکسی بشم.
خندیدم و گفتم: :منم قصه کم نداریم، بیا بالا دیگه اگه همیشه از یه راه میری یه روز از یه راه دیگه برو...
اگه همیشه صبحها دیر بیدار میشی یه روز صبح زود پاشو، اگه هیچوقت کوه نرفتی، یه روز برو کوه ببین اونجا چه خبره، یه روز غذایی را که دوست نداری بخور، یه بار اون جایی که دوست نداری برو، گاهی پای حرف آدمهایی که یه جور دیگه فکر می کنن بشین و به حرفهاشون گوش بده، گاهی یه جور دیگه رو هم امتحان کن.
مرد کتاب به دست همچنان داشت به جملاتم گوش میداد و ساکت بود گفتم : جناب نویسنده ، روزه سکوت گرفتی
با خنده گفت: برام عجیب بود یه دختر جوان راننده اسنپه، برام عجیب تر شد مهارت رانندگیش و الان خیلی جالبه واسم حاضر جوابیش
گفتم: ایرادش کجاست ، یه جوری حرف میزنید انگار من از مینیبوس بیقوله آباد پیاده شدم و شما با پرواز پاریس اومدین همه هموطنیم شایدم چون من زنم راننده بودنم عجیبه
خندید و گفت: خوشحالم که این بار سوار تاکسی نشدم و این سفر کوتاه برام خالی از تجربه نبود و ازتون متشکرم
گفتم : هر روز یه روز تازه است ، نباید تکرار را تکرار کرد ......