سفری از واقعیت تا باور
چگونه انسان در هزارتوی حقیقت گم میشود؟

پاسخ همه این سوال ها، در مدلِ ابداعیِ من، با نام مدل هزارتوی حقیقت قابل تبیین است. بگذارید مثالی بزنم.
فرض کنید در یک رسانه، خبر حادثهای مانند زلزله یا سیل یا حوادثی از این قبیل منتشر میشود . رسانه چنددقیقهای را به پوشش این خبر اختصاص میدهد و جزئیاتی از قبیل محلِ وقوع حادثه، تعداد کشتهشدگان و مصدومان و برآوردی از میزان خسارات وارده اعلام میکند. اکنون به آنچه در آن محل به وقوع پیوسته و ما با استفاده از واحدهای کمّی و قابل پیمایش، میتوانیم اندازهاش بگیریم، واقعیت یا واقعه میگوییم. واقعیت را میتوانیم مشاهده کنیم، بپیماییم و بیان نماییم. واقعیت آن چیزی است که به وقوع پیوسته و ما اولاً از واقعشدنش مطمئنیم و دوماً میتوانیم حد و حدود آن را با واحدهای کمّی، اندازه بگیریم. پس واقعیت نوعی فهم و آگاهی و قطعیت است که ما نسبت به حقیقت، حاصل میکنیم و میتوانیم آن را با حدود مشخص درک کرده و برای دیگران با زبان استاندارد قابلفهم، بیان کنیم.

اما همه ما میدانیم که زوایای گوناگون آن حادثه برای ما، قابلبررسی و موشکافی کامل نیست و بسیاری از اندازهگیریهای ما اگرچه کمّی است، اما بهگونهای کیفی بیان میشوند. مثلا ما حتی اگر هم بدانیم که چه تعداد انسان در آن رخداد، زخمی شدهاند اما میزان درد و رنج آنان را بهصورت کمّی و با اعداد، نمیتوانیم درک و بیان کنیم. درنتیجه ما برای بیان واقعیت، معمولاً معیارهای کمّی را کنار میگذاریم و با معیارهای کیفی، شرحی کلی از واقعیت بیان میکنیم. این شرح ما از واقعیت که حتما جانبدارانه بوده و زاویه دید ما هم بر آن اثر میگذارد، روایت نام دارد. بهعنوانمثال میتوانیم این جمله را در رسانهها منتشر کنیم که : (( در آن حادثه تعداد X نفر مجروح شدهاند )) و شرح یکیک زخمیان را طی چند ساعت خبر با جزئیات کامل نشر دهیم.
اما چون ما، ظرفیت توجّه به این حجم از اطلاعات را نداریم، بهجایش اینگونه شرح میدهیم که : (( در آن حادثه تعداد X نفر زخمی شدهاند و اوضاع اگرچه وخیم بوده اما شرایط مصدومان قابلکنترل و قابلدرمان است )) و تمام . اگر به گونه اول خبررسانی کنیم، واقعیت را بیان کردهایم با تمام جزئیات آن، که البته امری ناممکن است و اگر به گونه دوم خبررسانی کنیم، واقعیت را، روایت کردهایم .
روایت زمانی پدید میآید که ناظر، واقعیت را بهجای اعداد و کمیات، با توصیفات کیفی بیان کند و برداشت خودش را نیز دربیانش بگنجاند. اگر هنگام روایت کردن، تحلیلمان را نیز به روایتمان بیفزاییم، حقیقت را تفسیر و تاویل کرده ایم.
پس تاکنون متوجه شدیم که حقیقت، آن است که هست (ظاهر و باطن)، واقعیت قسمتی از حقیقت است که ما میتوانیم آن را بسنجیم، روایت بیان ما از قسمتی از واقعیت است که جانبدارانه بوده و تفسیر همان روایت ماست که تحلیل خود را بر آن افزودهایم.
تفاوت واقعیت و روایت و تفسیر، تا بدان جاست که حدیث اولین کلاغ با حدیثِ چهلمین کلاغ، میتواند زمین تا آسمان متفاوت باشد. اما آنچه در رسانهها میشنویم چیست؟ اندکی واقعیت، بسیاری روایت و کوهی از تفاسیر جانبدارانه. مثلا در خبررسانی حادثهای مثل انفجار، نحوه روایت این رسانه و آن رسانه متفاوت است، گرچه در حقیقت امر تعداد کشتگان و مصدومان، اعدادی معلوماند؛ امّا تحلیلها و تفاسیر و زوایای دید متفاوتاند. بنابراین حقیقت یکی است و غیرقابلدسترس و واقعیات، گوشههایی از حقیقتاند که وقتی بازگو میشوند، روایت شکل میگیرد و وقتی هدفمند بازگو میشوند، تفاسیر و تاویل ها هستند که رخ نشان می دهند.
رسانههای سنتی، هنوز تفسیر را بهجای روایت، تحویل مخاطبانشان میدهند. امّا رسانههای پیشرو میدانند که اگر بخواهند چیزی را مستقیماً به خورد ذهن انسان بدهند، با شکست مواجه میشوند. بنابراین رسانهها عمدتاً خبر را بهصورت روایت ارائه میدهند و تفسیر را به مغز مخاطبانشان وامیگذارند. میخواهند مخاطبان با توهّم آزادی اما به میل رسانه، در ذهن خود واقعهای را تفسیر کنند. بهاینترتیب مخاطبان هم حس آزادی دارند و هم آنگونه باور کردهاند که رسانه میخواهد.
اما هزارتوی حقیقت، بسیار پیچیدهتر از این حرفهاست چراکه مخاطبان ، خبر را آنقدر که فهم دارند یا آنگونه که دوست دارند باور میکنند نه آنگونه که واقعاً رخداده است. اگر خبر واحدی را برای افراد گوناگون بهصورت یکسان روایت کنند، درک هر نفر از آن خبر با درک نفرات دیگر متفاوت است. چرا؟
چون انسانها به فراخور ظرفیت مغزشان میتوانند اطلاعات را دریافت، تحلیل و ذخیره کنند و نهتنها قابلیت انسانها در این درک و دریافت، متفاوت است بلکه هر انسان اطلاعات را از پالایههای جهان بینیِ خود میگذراند و روایت را آنگونه در مغزش ذخیره میکند که حتیالامکان با مفروضات قبلیَش، در تعارض شدید نباشد.
انسان، هر تفسیر یا روایتی را تا خود تحلیل نکند نمیتواند دریافت نماید و در ذهنش ذخیره کند.
این پالایههای تحلیلی که ابزار درک و دریافت هستند بهعلاوه چاشنی احساسات، درواقع همان تعصبات. اینجاست که تعصب، عینیت مییابد. جایی که انسان مفروضات فعلی خود را بهعنوان حقیقت محض در نظر میگیرد و مشاهدات مغایر با آن را انکار میکند.
بنابراین واقعیت، روایت میشود و روایت بر اساس تفاسیرِ زاویهدار مغز، تبدیل به باور شده و سپس به تعصبات منتهی میشود. این ساختارِ پیچیده شامل واقعیت و روایت و تفسیر و باور و تعصب و دروغ و شایعه و بدفهمی، مجموعاً ساختاری را مانند ساختار کلونی مورچهها رقم میزند که تقریباهمه جای آن باهم در ارتباط است و هیچ دهلیز و دالانی از کلِّ ساختار منفک نیست . من به این معمای پیچیده باشکوه، هزارتوی حقیقت میگویم که ما انسانها همیشه در آن سرگردانیم.
اکنون شاید معنای این جملات را که ملهِم از تفکّرات نیچه در کتاب فراسوی نیک و بد است را بهتر درک کنیم که :
«هیچ حقیقتی بهتنهایی وجود ندارد؛ فقط تفسیرها وجود دارند.»
و یا:
«حقیقت چیزی نیست جز دروغی که بر آن توافق شده است.»
و اکنون میشود به سوالات ابتدایِ نوشتار پاسخ داد. در نظر بگیرید که درگذشته، رسانهها برای دروغپردازی بر روایات خود تکیه میکردند امّا امروز بجای تمرکز بر روایتپردازی، بر باورِ مخاطبان سرمایهگذاری میکنند و معمولاً با روشهای غیرکلامی سعی میکنند باور ما را آنگونه شکل دهند که میخواهند.
مثلا اگر رسانهای مستمراً یک سیاستمدار عاقل را باحالت خشم نمایش دهد، بدون اینکه چنین موضوعی را با ابزار کلام، برای ما روایت کند، در ناخودآگاه ما چنین باوری به وجود میآورد که آن سیاستمدار مردی خشن است، اگرچه وی ابداً چنین و چنان نباشد. به همین سادگی!!!
چه میشود کرد که ما انسانیم و درک و دریافت ما ، بر پایه سوگیریهای ذهنی ما انجام میگیرد. ما چنینیم که هستیم.
نه خردمند، که بیشتر موجوداتی حیران در هزارتوی حقیقت.