پوست برنج،  پوست جامعه

 جهانِ دوپاره دلار ۱۲۸ هزار تومانی، برنج ۲۵۰ هزار تومانی!

تصویر اقتصاد ایران امروز در یک تضاد دردناک خلاصه می‌شود. از یک سو، دلار در کوچه پس‌کوچه‌های بازار آزاد بر قله ۱۲۸ هزار تومانی ایستاده است. این عدد، نبض تند و تب‌آلود اقتصاد، نفس‌نفس‌زدن پول ملی، و فریاد خاموش سرمایه‌های در حال فرار را فریاد می‌زند. در سوی دیگر، بر همان میز، دلار رسمی در پشت ویترین نهادهای دولتی به قیمت ۷۳ هزار تومان نشسته است؛ رقمی آرامش بخش و سکر آور و بی‌ربط به واقعیت. میان این دو دنیا، شکافی ۷۵ درصدی گشوده شده،  این شکاف، مزرعه رانت است. واردکننده‌ای که توفیق وصل شدن به ارز دولتی یا توافقی، نیمایی و هر اسمی که دولت روی آن می‌گذارد،  را دارد، هر دلار را با ۵۵ هزار تومان سود آماده می‌خرد. اما این سود، بر پشت کیسه برنجی که به خانه ما می‌رسد، سنگینی می‌کند. ما امروز برنج هندی را کیلویی ۲۵۰ هزار تومان می‌خریم، نه به قیمت واقعی جهانی، بلکه به بهای این شکاف.

 اگر فردا این پل فرو بریزد...

فرض کنیم فردا بیایند و این پل شکننده ارز ترجیحی را، که رانت روی آن جریان دارد ویران کنند.، نه که رانت چیز خوبی باشد، مثل معتادی می‌شود که یک دفعه  ترک کند آن روی صندلی ببندندش نه که با اراده خودش باشد! محاسبات ساده و بی‌رحم است. هزینه واردات هر کیلو برنج، یک‌باره با نرخ دلار ۱۲۸ هزار تومانی محاسبه می‌شود. نتیجه؟ قیمت همان برنج وارداتی یک‌شبه تا لب مرز ۴۵۰ هزار تومان بالا می‌جهد.( اشتباه نکنید قرار نیست واردکننده محترم، خیر ببینی کار کند)  این، پایان ماجرا نیست بلکه  مثل شروع یک آتش‌سوزی زنجیره‌ای است. با گران شدن برنج خارجی، نگاه‌ها و سفره‌ها به سوی برنج ایرانی برمی‌گردد. تقاضایی هجوم‌آور که قیمت برنج طارم و هاشمی را از سقف‌های فعلی نیز عبور می‌دهد. آنگاه است که برنج، این مهمان همیشگی سفره‌های ایرانی، به مهمان‌ناخوانده‌ای لوکس تبدیل می‌شود. این تصویر، اغراق نیست. تراژدی روزمره‌ای است که می‌تواند از فردا آغاز شود.

 آیا ما قورباغه‌های آب جوشیم

اما شاید بزرگ‌ترین فاجعه، واکنش ما به این اعداد نباشد. بزرگ‌ترین فاجعه، بی‌واکنشی ماست. جامعه ایرانی، پس از سال‌ها موج‌های پیاپی تورم، به موجودی عجیب بدل شده است  قورباغه‌ای در آب جوش( یواش یواش داغ می‌شود و بوم)! حافظه اقتصادی ما فرسوده شده،  یادمان رفته که روزی برنج کیلویی ۱۰ هزار تومان هم کالایی گران بود. امروز، تفاوت ۱۰۰ هزار تومان در قیمت چیزی، دیگر ما را بلانسبت شما رم نمی‌دهد.. از مرز ۱۰۰ هزار تومان گذشتیم، از ۲۰۰ هزار تومان هم گذشتیم. حالا نوبت ۵۰۰ هزار تومان است. مغز ما دیگر این جهش‌ها را به عنوان "شوک" ثبت نمی‌کند، بلکه آن را وضعیت عادی جدید می‌نامد. این عادی‌انگاری فاجعه، خطرناک‌ترین زخم اقتصاد ایران است. ما داریم یاد می‌گیریم که فقر را بپذیریم.

 آیا راه دیگری هم هست؟

پس چه باید کرد؟ آیا باید این رانت مخرب را تا ابد نگه داشت؟ پاسخ منفی است. اما نسخه شوک‌درمانی، برای اقتصاد نحیف ایران، حکم خودکشی دارد. راه، عبور از روی پل، نه پریدن از روی صخره است. این گذر ایمن چند ستون دارد:

ایمن‌سازی قبل از انفجار!  حذف ارز ترجیحی باید گام‌به‌گام و حساب‌شده باشد؛ مثلاً ماهی ده درصد. همزمان، شبکه ایمنی محکمی باید برای  اقشار آسیب‌پذیر گسترده شود،  یارانه نقدی هدفمند و قابل توجه، نه مبلغی  نمادین و تحقیرآمیز.

دوم، شفافیت تا آخرین دانه برنج. باید مسیر هر محموله برنج، از گمرک تا خرده فورشی، در سامانه‌ای عمومی قابل رهگیری باشد. مردم باید بدانند هر تومانی که می‌پردازند، در کدام حلقه از زنجیره می‌چرخد.

سوم، چتر توزیع دولتی-تعاونی. در میانه این طوفان، دولت باید بتواند حداقل کالاهای اساسی را با قیمتی کنترل‌شده و از طریق فروشگاه‌های مشخص به دست نیازمندان واقعی برساند. این نه دلالی، که وظیفه حاکمیتی است.

چهارم و از همه مهم‌تر، درمان بیماری اصلی. این بحران، تنها بحران برنج نیست. نشانه‌ای از یک بیماری عمیق‌تر است: بودجه بیمار، نظام بانکی بیمار، ارز بیمار. تا زمانی که دولت بودجه خود را از محل فروش ارز ارزان تأمین می‌کند، این چرخه معیوب ادامه دارد. درمان واقعی، اصلاح ساختار بودجه و قطع این وابستگی مهلک است.

جوشیدن آب را جدی بگیریم

اقتصاد ایران اکنون در دمای ۸۰ درجه به سر می‌برد. تصمیم‌های شتاب‌زده می‌تواند این دما را یک‌باره به نقطه جوش برساند. نقطه‌ای که در آن، نه برنجی برای خوردن می‌ماند، نه تابشی برای تحمل. این فقط درباره قیمت برنج نیست. درباره تاب‌آوری نهایی جامعه است. درباره مرزی است که اگر رد شویم، بازگشتی در کار نخواهد بود. باید پیش از آن که دیر شود، دمای جوشیدن آب را لمس کرد و چاره‌ای جز شوک‌درمانی جست.