دیپلماسی نوستالژیک

البته این دیپلماسی نوستالژیک هدفی را دنبال میکند. برای ترامپ، این تشریفات عطش تایید شدن بهعنوان رهبر غالب غربی را سیراب میکند؛ درحالیکه هیات حاکمه بریتانیا در برابر او زانو میزند، همانطور که بسیاری از نهادهای قدرتمند آمریکایی از زمان انتخاب مجدد او چنین کردهاند. برای نخستوزیر، کییر استارمر، این امر ادامه یک استراتژی محتاطانه برای جلوگیری از پیامدهای بدتر در زمینه تعرفهها و جنگ اوکراین است؛ ضمن اینکه نشان میدهد بریتانیا در فناوریهایی مانند هوش مصنوعی دستی بر آتش دارد.
بااینحال، در زیر این سطح ظاهری، هم ایالات متحده و هم بریتانیا از بحرانهای هویت رنج میبرند. برای دو قرن، لندن و واشنگتن مقر امپراتوریها، پیشگامان غرب و مبلغان دموکراسی لیبرال بودند. رهبرانشان زمانی برای شکل دادن به مسیر رویدادهای جهانی با یکدیگر دیدار میکردند. اکنون توازن قدرت جهانی در حال تغییر به سمت شرق است. رهبران این دو قدرت زمانی داستانی از ارزشهای مشترک دموکراتیک را بازگو میکردند؛ اکنون ایالات متحده چرخشی اقتدارگرایانه داشته و استارمر در تلاش است از تکرار آن در بریتانیا جلوگیری کند. درحالیکه این دو ملت از بوته آزمون تغییر عبور میکنند، جای تعجب نیست که مردم مضطرب و بیقرار و سیاست نیز بیثبات شدهاند. تمام آن ماجراها برای چه بود؟ این ملتها به چه چیزی تبدیل خواهند شد؟
این پرسشها جدید نیستند. ۱۲۶سال پیش، در رمان «دل تاریکی» جوزف کنراد، چارلی مارلو داستان خود را از قلب امپراتوری بریتانیا، یعنی رودخانه تیمز در لندن، آغاز میکند. او اعلام میکند: «چه عظمتها که با جزر و مد آن رودخانه به سوی راز یک زمین ناشناخته روانه نشده است! رویاهای مردان، بذر ملتهای مشترکالمنافع، نطفه امپراتوریها.» این دیدگاه بلندپروازانه از قدرت و شکوهی که از مرکز به بیرون جاری میشد، با تجربهای خامتر آمیخته بود: «آنها هر چه میتوانستند به چنگ آورند، به خاطر همان چیزی که به دست میآمد، میقاپیدند.»
تمایل به «قاپیدن»، ثروت و قدرت را در دست عدهای معدود متمرکز میکرد درحالیکه فداکاریهای بسیاری را میطلبید. اما غولهای دولت و صنعت، امپراتوری خود را با داستانهایی والاتر تقویت میکردند. برای بریتانیاییها، این داستانِ قدرت امپراتوری بود که تجارت، قوانین، نهادها و هدفی مشترک را گسترش میداد. برای آمریکاییهایی که امپراتوری خود را در قرن بیستم میساختند، این داستانِ آزادی، فرصت، عدالت و آرمانی مشترک بود. البته، رهبران بریتانیا و آمریکا تنها بهطور گزینشی به این داستانها پایبند بودند، اما این روایتها حسی از معنا و تعلق، و هویتی متصل به یک پروژه بزرگتر را ارائه میدادند. آنها همزمان هم توجیهی برای برتریطلبی بودند و هم منبعی برای پاسخگویی، زیرا شهروندان در کشورهای ما و خارج از آن، از این داستانها برای افشای ریاکاری و مطالبه اصلاحات استفاده میکردند.
در سال ۱۹۴۱، داستانهای بریتانیایی و آمریکایی در یک اجلاس مخفی در سواحل نیوفاندلند به هم پیوستند، زمانی که فرانکلین روزولت و وینستون چرچیل سنگ بنای نظم لیبرال بینالمللی را که پس از جنگ جهانی دوم تاسیس شد، گذاشتند. جنگ، افول امپراتوری بریتانیا را تسریع کرد و استعمارزدایی به آن پایان داد. این فقدان با آشنایی با چیزی که جایگزین آن شد، تسکین یافت. در طول جنگ سرد و جنگ علیه تروریسم، بریتانیا رهبر اتحادیه کشورهای مشترکالمنافع باقی ماند و میتوانست خود را بهعنوان پسرعموی بزرگتر و خردمندِ آمریکای سرکش ببیند که آن نیز کشوری با اکثریت سفیدپوست، مسیحی و سرمایهدار بود. بااینحال، نفوذ بریتانیا کاهش یافت، از بوروکراسی اروپایی به ستوه آمد و اقتصادش تحتالشعاع اقتصاد چین و هند قرار گرفت که زمانی در برابر ارادهاش سر خم میکردند. در همین حال، مهاجرت که بخش عمده آن از مستعمرات سابق بود، حس این را که چه کسی میتواند بریتانیایی باشد تغییر داد. امپراتوری به خانه بازگشت.
در تابستان ۲۰۱۶، رأیدهندگان بریتانیایی، با انگیزه واکنشی ناسیونالیستی به جهانی شدن، رابطه خود را با اتحادیه اروپا قطع کردند. چند ماه بعد، رأیدهندگان آمریکایی به همین جریان پنهان پیوستند و رئیسجمهوری را انتخاب کردند که علیه مهاجرت و هنجارها، نهادها و تعهدات بینالمللی میتاخت. ظرف چند ماه، هر دو ملت علیه داستانهای خودشان شوریدند. آیا مردم آمریکا و بریتانیا وضع بهتری نسبت به قبل از انتخابات ۲۰۱۶ دارند؟ آنها همچنان دوقطبی و بدبین هستند. نابرابری افسارگسیخته، افزایش هزینهها و شبکههای تامین اجتماعی که بیش از حد تحت فشارند، خارج از کنترل دولتها به نظر میرسند.
درگیریهای جهانی، از جنگ در اروپا و خاورمیانه گرفته تا جنگهای تجاری و تنشها با چین، تشدید شده است. بریتانیای پسابرگزیت باید یک داستان عبرتآموز برای آمریکا در مورد خطرات انزواگرایی در لباس استثناگرایی باشد. با جدا شدن از اروپا، ارزش شهروندی بریتانیا کاهش یافته، رشد اقتصادی راکد شده و دولت رفاه اجتماعی همچنان به نیروی کار مهاجر وابسته است. هیچیک از اینها مانع از پیشتازی حزب «اصلاح بریتانیا» به رهبری نایجل فاراژ در نظرسنجیها نشد. از نظر فاراژ، برگزیت به هیچ وجه کافی نبود؛ بریتانیا باید هر چه بیشتر برای جداسازی و ایمنسازی خود از مهاجرت، لیبرالیسم و تنوع تلاش کند.
استارمر نیز مانند جو بایدن در دوران ریاستجمهوریاش، بر اساس اینکه آیا میتواند این راست افراطی سرسخت را مهار کند، قضاوت خواهد شد؛ و مانند بایدن، استارمر تلاش کرده است بازگشت به حالت عادی را به نمایش بگذارد: رهبری هوشیارانه، اجرای سختگیرانهتر قوانین مرزی و پیگیری شاخصهای اقتصادی بهتر. بااینحال، همانطور که آمریکاییها آموختهاند، اگر عرصه هویت را واگذار کنید، مرتجعان با سوختگیری از وعدههای دروغین درباره بازگشت به گذشتهای خیالی، به پیروزیهای خود ادامه خواهند داد.
دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ، تجسم همان رویکرد خامدستانهای است که جوزف کنراد توصیف کرد: قاپیدن هر آنچه به خاطر خودِ به دست آوردن، قابل قاپیدن است. دیگر هیچ تظاهری به داستانی درباره ارزشهای دموکراتیک وجود ندارد. قدرتهای قابلتوجه دولت برای پاداش دادن به خودش و همکارانش، مجازات دشمنانش و ارتقای یک هویت عمدتا سفیدپوست، مسیحی و محافظهکار آمریکایی به کار گرفته شده است؛ تا «کنترل را پس بگیریم»، همانطور که یکی از شعارهای برگزیت میگفت. «کنترل»، تمرکز بیوقفه دولت دوم ترامپ بوده است. و تلاشهای ترامپ برای اعمال این کنترل در داخل، از زیرساختهای امنیتی که ایالات متحده برای تحمیل اراده خود در خارج از کشور ساخته است، بهره میبرد. اخراجها و اقدامات پلیسی نظامیسازی شده و با کلاندادهها پشتیبانی میشوند.
اختیارات قانونی که برای مقابله با دشمنان فراتر از مرزهای ما طراحی شده بودند، برای توجیه اقدامات در داخل کشور به کار گرفته شدهاند. تهدیدهای جنایی بسیار فراتر از واقعیت بزرگنمایی میشوند، درست همانطور که زمانی خطر «دولتهای سرکش» را بزرگنمایی میکردیم. «دیگریسازی» که قبلا برای جهادگران یا کمونیستها به کار میرفت، اکنون در برابر مهاجران و «چپ رادیکال» اعمال میشود. از ماموران نقابدار ICE (پلیس مهاجرت و گمرک) گرفته تا ارتباطات آنلاین اغراقآمیز و تهدیدها علیه توطئه ادعایی سازمانهای غیردولتی چپگرا، حسی از هرجومرج ایجاد، اپوزیسیون را تضعیف و منتقدان را ساکت میکند. نهادهای آمریکایی به دو دسته موافق یا مخالف دولت تقسیم میشوند.
امپراتوری به خانه بازگشت. بااینحال، آمریکا نیز مانند بریتانیا، نمیتواند زمان را به عقب برگرداند. جمعیت در هر دو کشور، صرف نظر از آنچه سیاستمداران میگویند، به طور فزایندهای متنوع خواهد شد. قدرت در جهان با ادامه صعود چین بهعنوان یک ابرقدرت، پراکندهتر خواهد شد. مردم آمریکا و بریتانیا، مسحور نغمه فریبنده ناسیونالیسم خون و خاک و نوستالژی امپراتوری، به رنج کشیدن ادامه خواهند داد. در بدترین سناریوها، این خطر وجود دارد که هم در داخل مرزهایمان و هم فراتر از آن، به درگیریهای ویرانگر کشیده شویم.
چالش پیش روی کسانی که بهدرستی از این رویکرد هراس دارند، این است که جنبههای بهتر داستانها را نه بهعنوان منبعی برای برتریطلبی، بلکه بهعنوان منبعی برای هویت و پاسخگویی، باز پس گیرند. هر دو کشور زمانی سود بردهاند که کوشیدهاند نماینده چیزی بزرگتر از یک برداشت محدود از ناسیونالیسم باشند. هر دو کشور میتوانند بدون سفیدنمایی یا چسبیدن به گذشته، حس غرور و میهنپرستی را نسبت به جنبههای بهتر تاریخ خود حفظ کنند. این امر مستلزم رهبرانی است که به جای ترس از تغییرات اجتماعی، آن را بپذیرند؛ رهبرانی که چیزی بیش از یک کالسکهسواری بیهدف بخواهند تا احساس «عظمت دوباره» را برانگیزند، درحالیکه جهان از آمریکا عبور میکند و مشکلات در خانه رو به وخامت میگذارد.
* نویسنده همکار نیویورکتایمز