لبخند همیشه نشانه سلامت روان نیست
آدمهای این قرن غم خویش را پشت لبخندها مخفی میکنند
شاید شما هم چنین آدمی را بشناسید. دوستی که همیشه در جمعها میخندد، اهل شوخی است، برای همه وقت دارد، حتی اگر نیمهشب به او زنگ بزنی گوش میدهد. همه فکر میکنند او قویترین آدم دنیاست. اما شاید همان شب، وقتی در تنهایی خانهاش فرو میرود، خیره میشود به سقف اتاق و از خودش میپرسد: «این همه دویدن برای چی؟ چرا هیچچیز خوشحالم نمیکند؟» این تضاد، همان جایی است که افسردگی پنهان خودش را نشان میدهد.
ما عادت کردهایم دردهای جسمی را جدی بگیریم. اگر کسی تب کند یا پایش بشکند، همه میفهمند باید کمکش کرد. اما وقتی روان آدمی خسته است، وقتی جانش شکسته، ناگهان همهچیز در پردهای از سکوت و قضاوت فرو میرود. فرهنگ ما پر است از جملههایی مثل «به روی خودت نیار»، «مرد که گریه نمیکنه»، «قوی باش». همین جملات ساده، آرامآرام ما را واداشتهاند دردهای روانیمان را پشت نقاب پنهان کنیم.
کسی که افسردگی پنهان دارد، اغلب خودش را با کار زیاد سرگرم میکند. صبح زود بیدار میشود، تا نیمهشب مشغول است، همیشه لیستی از کارهای عقبافتاده دارد. از بیرون که نگاه میکنی، آدم پرانرژی و موفقی به نظر میرسد. اما درونش چیزی کم است؛ چیزی که هیچ موفقیت بیرونی نمیتواند پر کند. همین خالی بودن است که او را فرسوده میکند.
نشانهها اگرچه خاموشاند، اما وجود دارند. خستگی مزمن، بیمیلی به کارهایی که زمانی دلخوشی میآوردند، خودانتقادی دائمی، و لبخندهایی که بیشتر سپر دفاعیاند تا نشانه شادی. خیلی وقتها همین آدمها وسط شلوغی جمع، وقتی کسی حواسش نیست، لحظهای نگاهشان خالی میشود؛ انگار برای چند ثانیه از دنیا جدا شدهاند. اگر دقت کنیم، میبینیم.
چرا پنهان میماند؟ چون جامعه ما بلد نیست با درد روانی کنار بیاید. کافی است کسی بگوید افسردهام، اطرافیانش میگویند «اه! این همه آدم مشکل دارن، تو چرا اینقدر نازکنارنجی هستی؟» یا میگویند «خدا بزرگه، غصه نخور». همین حرفهای ساده باعث میشود فرد یاد بگیرد سکوت کند. لبخند بزند. بگوید «خوبم». و این «خوبم»های دروغین آرامآرام او را در باتلاق فرو میبرند.
گاهی هم خود فرد انکار میکند. میگوید: «من که کار دارم، میخندم، با دوستام میگردم، پس افسرده نیستم.» اما افسردگی پنهان درست همینجا زندگی میکند؛ در انکار، در سرگرم کردن خود، در پرکردن خلأها با چیزهایی که هیچوقت پر نمیشوند.
من در جلساتم آدمهایی دیدهام که همه تصور میکردند ستون خانهاند، قوی و بینقص. اما در لحظهای صادقانه، پرده افتاده و زخمها نمایان شدهاند. یکی میگفت: «من از صبح تا شب کار میکنم، همه فکر میکنن موفقم، اما شب که میشه حتی حوصلهی غذا خوردن ندارم.» دیگری میگفت: «همه میگن چقدر شادم، اما کاش میفهمیدن پشت این خنده چه دنیای تاریکی خوابیده.»
این درد را نباید دستکم گرفت. افسردگی پنهان اگر جدی گرفته نشود، میتواند به افسردگی شدید برسد، میتواند جسم را بیمار کند، میتواند افکار خطرناک به ذهن بیاورد. و چون کسی آن را نمیبیند، خطرش دوچندان است.
پس چه باید کرد؟ قبل از هرچیز، باید یاد بگیریم به خودمان و به دیگران فرصت حرف زدن بدهیم. به جای پرسیدن «خوبی؟» به شکل تعارف، یکبار با دل بپرسیم: «راستش رو بگو، واقعا حالت چطوره؟» شاید همین سؤال ساده دریچهای باز کند برای شکستن سکوت. باید یاد بگیریم به جای نصیحتکردن، گوش بدهیم. گاهی یک گوش شنوا، از هزار دارو موثرتر است.
و البته، باید باور کنیم که مراجعه به روانشناس یا روانپزشک نشانه ضعف نیست. همانطور که پای شکسته نیاز به درمان دارد، روان شکسته هم نیاز به ترمیم دارد. ورزش، خواب کافی، تغذیه سالم و رابطههای صمیمانه کمک میکنند، اما جایگزین درمان حرفهای نمیشوند.
افسردگی پنهان به ما یادآوری میکند که انسان بودن یعنی گاهی ضعیف بودن، یعنی کمک خواستن، یعنی نیاز داشتن به همدلی. قدرت واقعی در پنهان کردن رنج نیست، در گفتن آن است.