بازخوانی آتش‌بس در غزه

رونن بار، که تا چندی پیش بر مسند ریاست سازمان امنیت داخلی (شاباک) تکیه زده بود، با صراحتی کم‌نظیر پیش‌بینی کرده بود که عملیات برای تحقق اهداف اعلامی، سال‌ها به طول خواهد انجامید. این اعتراف، خود گواهی بر شکست محاسبات اولیه تل‌آویو بود. در همین راستا، دنیل ‌هاگاری، سخنگوی ارتش اسرائیل، در اظهارنظری که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های میدانی بود، هدف «نابودی مطلق حماس» را زیر سوال برد و تصریح کرد: «پنج سال دیگر هم در مورد بقای حماس صحبت خواهیم کرد.» این عبارت، به معنای پذیرش تلویحی عدم امکان ریشه‌کن کردن یک جنبش ایدئولوژیک-نظامی با ابزار صرفا قهری بود.

ابعاد پیچیدگی این نبرد را می‌توان در مقیاس بسیج نیروها مشاهده کرد. برای عملیات در یک منطقه محدود مانند شهر غزه، ارتش اسرائیل بیش از ۳۰۰هزار نیروی ذخیره را فراخواند؛ رقمی که تقریبا معادل کل حجم اسمی ارتش ذخیره این رژیم است. این بسیج گسترده، فشار عظیمی بر اقتصاد، جامعه و توان عملیاتی ارتش در سایر جبهه‌ها وارد می‌آورد.

در سوی مقابل، مقاومت فلسطینی نیز با وجود پایداری شگفت‌انگیز، چشم‌انداز روشنی برای پایان جنگ و تضمین بقای خود در برابر ماشین جنگی اسرائیل نداشت. فشار خردکننده محاصره کامل و قدرت آتش ویرانگر طرف مقابل، به یک بحران انسانی تمام‌عیار منجر شده بود. آمار شهدای غیرنظامی که از مرز ۶۷هزار نفر فراتر رفته بود، هر روز بر وخامت اوضاع می‌افزود. ضمن اینکه به نظر می‌رسید مقاومت فلسطینی فاقد ابتکار یا ایده‌ای  جدید است و تنها از طریق «تداوم جنگ (مقاومت) به مثابه هدف»، صرفا چشم‌انتظار خستگی یا ندامت طرف مقابل بود و نمی‌توانست هیچ مسیر دیگری را دنبال کند. در چنین شرایطی، مطالبه عمومی، چه در داخل غزه و چه در عرصه بین‌المللی، چیزی جز پایان فوری جنگ نبود؛ زیرا هر روز ادامه نبرد، به معنای قربانی شدن ده‌ها و بلکه صدها انسان بی‌گناه دیگر بود.

این وضعیت، یعنی «فقدان چشم‌انداز پیروزی» برای هر دو طرف، شرایط را از یک جنگ فرسایشی کلاسیک فراتر برده و به یک بن‌بست راهبردی تبدیل کرده بود. در چنین خلأیی، طرح ارائه شده از سوی دونالد ترامپ، به مثابه یک ایده برای خروج از این وضعیت بغرنج، با استقبال تقریبا فوری تمامی طرف‌های درگیر و ذی‌نفع مواجه شد. اما این طرح چگونه توانست این نقطه تعادل شکننده را مهندسی کند؟

جنایت به مثابه اهرم راهبردی؛ منطق تلخ امتیازگیری

حجم و گستردگی جنایات جنگی که رژیم صهیونیستی در نوار غزه مرتکب می‌شد، به طرز متناقضی یک ارزش راهبردی برای تل‌آویو ایجاد کرده بود. در منطق بی‌رحمانه روابط بین‌الملل، توقف این جنایات به یک مطالبه فوری و حیاتی برای جهان عرب و جامعه بین‌المللی تبدیل شد. این وضعیت، «پذیرش آتش‌بس» از سوی اسرائیل را به یک «برگه امتیازگیری» قدرتمند بدل ساخت. به عبارت دیگر، اسرائیل با متوقف کردن اقدامی که خود آغازگر آن بود، می‌توانست امتیازاتی راهبردی از طرف‌های دیگر دریافت کند. از این منظر، تداوم و تشدید جنایت در غزه، به ابزاری برای افزایش ارزش این برگه چانه‌زنی تبدیل شده بود.

طرح ترامپ دقیقا بر بستر همین منطق طراحی شده است. این طرح با پاسخ به مطالبه اصلی و اولویت نخست کشورهای عربی، یعنی پایان جنگ و توقف فاجعه انسانی در غزه، راه را برای کسب رضایت آنان هموار می‌سازد. در مقابل، اسرائیل نیز از طریق این توافق، به دستاوردهایی نائل می‌شود که تحصیل آنها در میدان نبرد، مستلزم صرف زمان، هزینه و تلفات بسیار بیشتری بود. در نتیجه، این طرح برای هر دو طرف، یک معامله مطلوب (Win-Win) به نظر می‌رسد، هرچند پیروزی هیچ‌یک مطلق نیست.

مهندسی نقطه تعادل؛ هنر مبتکر طرح

یک اصل کلیدی در موفقیت این طرح، درک این واقعیت است که نه حماس و نه اسرائیل به تمامیت اهداف اعلامی خود دست نیافته‌اند. هر دو طرف این جنگ را یک «نبرد وجودی» توصیف کرده بودند. اگر طرح به گونه‌ای تنظیم می‌شد که یکی از طرفین به صد درصد خواسته‌های خود می‌رسید، این امر به منزله یک «تسلیم‌نامه» برای طرف مقابل تلقی می‌شد و هرگز مورد پذیرش قرار نمی‌گرفت. شکست کامل برای یک طرف، به معنای بقای تهدید برای طرف دیگر و بی‌ثباتی در آینده بود.

بنابراین، طرح باید به نحوی هوشمندانه تدوین می‌شد که ضمن تامین اولویت‌های حیاتی طرفین، هیچ‌یک را پیروز مطلق میدان معرفی نکند. اینجاست که مفهوم «نقطه تعادل» اهمیتی حیاتی می‌یابد. این نقطه، جایی است که هر دو طرف احساس می‌کنند دستاوردهایشان بر هزینه‌های تداوم درگیری می‌چربد، اما همچنان از موضع ایده‌آل خود فاصله دارند. طراح و تضمین‌کننده این نقطه تعادل، کسی نیست جز مبتکر اصلی طرح: «رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا». در این یادداشت، به واکاوی ابعاد این نقطه تعادل از طریق بررسی پیامدهای اجرای طرح و چشم‌انداز نظم نوین منطقه‌ای می‌پردازیم.

پیشرفت پیمان ابراهیم؛ موتور محرک اصلی طرح

مهم‌ترین پیشران و انگیزه راهبردی دولت ترامپ برای ارائه این طرح را باید در تلاش بلندپروازانه آن برای «برسازی نظم جدید در غرب آسیا» جست‌وجو کرد. سنگ بنای این نظم، تکمیل و گسترش «پیمان ابراهیم» و پیوستن تمامی کشورهای کلیدی عربی، به‌ویژه عربستان سعودی، به این پیمان است. به نظر می‌رسد کاخ سفید به این جمع‌بندی رسیده بود که تداوم جنگ غزه، به مثابه یک مانع بزرگ، روند عادی‌سازی روابط اعراب و اسرائیل را به طور کامل متوقف کرده است. تا زمانی که تصاویر کشتار و ویرانی از غزه مخابره می‌شد، هیچ دولت عربی نمی‌توانست هزینه سیاسی و اجتماعی پیوستن به این پیمان را بپردازد. 

لذا، باید تدبیری اندیشیده می‌شد که یا جنگ متوقف شود، یا ترتیبی اتخاذ شود که این جنگ دیگر نتواند پیشرفت پیمان ابراهیم را به گروگان بگیرد. طرح ترامپ به طرز ماهرانه‌ای هر دو هدف را دنبال می‌کند. با برقراری آتش‌بس، مانع اصلی از سر راه برداشته می‌شود و کاخ سفید می‌تواند فشار دیپلماتیک خود را برای پیوستن رسمی سایر کشورها به پیمان ابراهیم از سر بگیرد. اما حتی اگر جنگ در آینده به دلیل عدم توافق بر سر جزئیات (مانند خلع سلاح حماس) از سر گرفته شود، روایت غالب تغییر خواهد کرد. در آن سناریو، واشنگتن و تل‌آویو، حماس را به‌عنوان طرف «کارشکن» و مخالف صلح معرفی کرده و به پایتخت‌های عربی فشار خواهند آورد تا پارامتر «جنگ غزه» را از معادلات کلان مربوط به پیمان ابراهیم جدا کنند و اجازه ندهند سرنوشت کل منطقه به رفتار یک گروه فلسطینی گره بخورد.

result_2025-10-10T114222Z_114530 copy

حاکمیت آینده غزه؛ تبدیل «نقطه فصل» به «نقطه وصل»

دومین پیامد مهم و تحول‌آفرین این طرح، تبدیل ماهیت پرونده غزه از یک «نقطه فصل» (Point of Division) به یک «نقطه وصل» (Point of Connection) در روابط میان کشورهای عربی و محور غربی-اسرائیلی است. از زمان عملیات طوفان الاقصی، پرونده غزه به میدانی تبدیل شده بود که منافع و مواضع کشورهای عربی را در تضاد مستقیم با اسرائیل و آمریکا قرار می‌داد. اما اکنون، با طرح ایده «تشکیل هیات حاکمه جدید در غزه»، این پرونده به موضوعی برای همکاری و هماهنگی تنگاتنگ بدل می‌شود. ایده اصلی، ایجاد یک ساختار حاکمیتی با دو ویژگی کلیدی است: اول، «نه فتح و نه حماس» بودن آن، که به معنای کنار گذاشتن دو قطب سنتی سیاست فلسطین است؛ و دوم، برخورداری از «اختیارات و صلاحیت‌های محدود و فعالیت تحت نظارت یک کمیته بین‌المللی». این ساختار، که احتمالا ماهیتی تکنوکراتیک خواهد داشت، نیازمند حمایت مالی، سیاسی و امنیتی کشورهای عربی و تایید واشنگتن است. 

در‌عین‌حال، این هیات حاکمه باید به گونه‌ای عمل کند که نگرانی‌های امنیتی اسرائیل را برطرف سازد تا از وقوع مجدد جنگ جلوگیری شود. این فرآیند پیچیده، عملا کشورهای عربی، آمریکا و اسرائیل را وادار به همکاری در یک پروژه مشترک برای مدیریت آینده غزه می‌کند.

خلع سلاح حماس؛ معمای امنیت در قلب توافق

یکی از پیچیده‌ترین گره‌های این طرح، مساله «خلع سلاح حماس» است. این موضوع، مصداق بارز «معمای امنیت» (Security Dilemma) در روابط بین‌الملل است. از دیدگاه اسرائیل و دولت ترامپ، بقای توان نظامی حماس یک تهدید وجودی است و هرگونه توافقی بدون خلع سلاح کامل مقاومت، بی‌معناست. در مقابل، از دیدگاه حماس، سلاح تنها ضامن بقا و ابزار چانه‌زنی آن در برابر طرفی است که به هیچ تعهدی پایبند نبوده است. خلع سلاح کامل برای حماس به معنای خودکشی سیاسی و نظامی است. این تضاد منافع بنیادین، نقطه کانونی است که ماهیت نقطه تعادل نهایی را شکل خواهد داد.

یک سناریوی محتمل، الگوبرداری حماس از تجربه معارضان سوری در جنوب سوریه (۲۰۱۸) و حرکت به سوی یک راه‌حل بینابینی است. در این مدل، حماس ممکن است به یک «خلع سلاح رسمی اما غیرواقعی» تن دهد. به این صورت که در عرصه عمومی، انحلال شاخه نظامی خود را اعلام کرده و سلاح‌های سنگین و استراتژیک را تحویل دهد، اما شبکه نظامی و امنیتی خود را در قالبی غیررسمی و با استفاده از سلاح‌های سبک حفظ کند تا همچنان به عنوان یک بازیگر قدرتمند در معادلات داخلی و امنیت منطقه غزه باقی بماند. چگونگی ارتباط این ساختار پنهان با هیات حاکمه تکنوکرات آینده غزه، یکی از مهم‌ترین متغیرهایی است که آینده واقعی غزه و حتی بخشی از آینده پرونده مقاومت فلسطینی را تعیین خواهد کرد.

احتمال گشودن جبهه‌های جدید؛ بازتوزیع انرژی نظامی

پیامد دیگر آتش‌بس در غزه، احتمال باز شدن جبهه‌های عملیاتی جدید است. ارتش اسرائیل در طول جنگ ثابت کرده است که توانایی نبرد همزمان در چند جبهه را دارد، اما نمی‌توان انکار کرد که جبهه غزه، بخش عظیمی از انرژی، تمرکز و توان رزمی ارتش، به‌ویژه نیروی زمینی آن را به خود اختصاص داده بود. 

بسیج ۳۰۰هزار نیرو برای عملیات شهر غزه، عملا توان اسرائیل برای یک عملیات زمینی گسترده و همزمان، به عنوان مثال در لبنان، را به‌شدت محدود کرده بود.با فراغت نسبی از غزه، فرماندهان ارشد نظامی اسرائیل ظرفیت و تمرکز بیشتری برای پرداختن به سایر تهدیدها خواهند داشت. در این میان، لبنان و حزب‌الله در اولویت قرار دارند. تحولات اخیر لبنان ممکن است این جمع‌بندی را در تل‌آویو تقویت کرده باشد که بدون یک عملیات نظامی مستقیم، خلع سلاح حزب‌الله از طریق ابزارهای سیاسی داخلی لبنان (مانند دولت نواف سلام) امکان‌پذیر نیست. براساس نظریه «رئالیسم تدافعی»، اسرائیل ممکن است استدلال کند که یک حمله پیشگیرانه برای تضعیف توانمندی‌های حزب‌الله، اقدامی ضروری برای حفظ امنیت خود در بلندمدت است، پیش از آنکه موازنه قوا بیش از این به ضرر تل‌آویو تغییر کند. 

علاوه بر این، نباید احتمال افزایش تنش‌ها و عملیات نظامی علیه اهدافی در ایران و عراق را نادیده گرفت. هرچند بار اصلی چنین حملاتی بر دوش نیروی هوایی است و ارتباط مستقیمی با نیروی زمینی درگیر در غزه ندارد، اما پایان جنگ اصلی، به رهبران سیاسی و نظامی اسرائیل اجازه می‌دهد با تمرکز بیشتری به طراحی و اجرای عملیات‌های پیچیده در عمق استراتژیک دشمنان خود بپردازند.

تحولات داخلی اسرائیل؛ مدیریت بحران‌های ائتلاف

طرح پایان جنگ غزه تاثیرات عمیقی بر معادلات شکننده داخلی اسرائیل نیز خواهد داشت. کابینه نتانیاهو همزمان با دو چالش بزرگ در داخل ائتلاف حاکم خود روبه‌رو بود. چالش اول، فشار از سوی «ائتلاف صهیونیسم مذهبی» به رهبری چهره‌های تندرویی مانند اسموتریچ و بن‌گویر بود که هیچ‌گونه مصالحه و مسامحه در جنگ غزه را برنمی‌تافتند. با‌این‌حال، ورود مستقیم ترامپ به معادله و حمایت قاطع او از این طرح، این جریان تندرو را وادار به انعطاف و تمکین کرده است. این امر می‌تواند به تغییر آرایش‌های سیاسی در آینده و اولویت‌بخشی مجدد به پروژه الحاق و شهرک‌سازی در کرانه باختری منجر شود.

چالش دوم، بحران خدمت سربازی اجباری برای جوانان حریدی (یهودیان ارتدوکس افراطی) بود. فشار جنگ غزه و نیاز ارتش به نیرو، ادامه سیاست «یکی به نعل و یکی به میخ» نتانیاهو را غیرممکن ساخته بود. او یا باید معافیت حریدی‌ها را رسما تمدید می‌کرد (و با خشم عمومی و رای دیوان عالی مواجه می‌شد) یا آنها را به ارتش فرا می‌خواند (و با فروپاشی ائتلاف و سقوط دولت خود روبه‌رو می‌شد). پایان جنگ غزه، با کاهش فشار بر ارتش، به نتانیاهو این امکان را می‌دهد که این بحران را بار دیگر به تعویق اندازد و از این انتخاب مرگبار بگریزد.

جمع‌بندی و چشم‌انداز آینده

در این تحلیل، چارچوبی برای فهم ابتکار ترامپ ارائه شد. این طرح در شرایطی ظهور کرد که هیچ‌یک از طرفین نمی‌توانستند خود را پیروز مطلق جنگ بدانند. طرح با مهندسی یک «نقطه تعادل» هوشمندانه، به هر دو طرف اجازه داد ضمن دستیابی به اولویت‌های فوری خود، به یک پیروزی نسبی رضایت دهند. سپس، پنج پیامد اصلی این توافق بر نظم آینده منطقه غرب آسیا بررسی شد که مسیر روندهای کلان آتی را شکل خواهند داد. فراتر از این موارد، این توافق پرسش‌های بنیادین دیگری را نیز مطرح می‌کند. به عنوان مثال، آیا این نقطه پایان می‌تواند آغازی بر بازگشت اسرائیل به ایده «راهکار دو دولتی» باشد؟ واقعیت این است که اسرائیل با تمام قوا جنگید اما پس از دو سال نبرد سنگین، نتوانست واقعیت فلسطینی بودن نوار غزه را حذف کند و نهایتا به «حکومت فلسطینی بر غزه» رضایت داد. 

حتی ایده ایجاد «منطقه حائل» به جای الحاق کامل، خط بطلانی پررنگ بر رویاهای الحاق‌گرایان کشید. آیا این تجربه تلخ نظامی نمی‌تواند به منزله پایان‌ دوره هژمونی راست‌گرایان افراطی در اسرائیل باشد که راهکار دو دولتی را انکار کرده و بر ایده غیرواقع‌گرایانه «دولت واحد یهودی» اصرار می‌ورزیدند؟ پاسخ به این پرسش، آینده منازعه اسرائیل و فلسطین را در دهه‌های پیش رو مشخص خواهد کرد.

* پژوهشگر ارشد مسائل غرب آسیا